رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part26

4.8
(12)

شهریار

شب عروسی علی بود پسرخاله اش اما بر خلاف دیگر عروسی ها نه در گل زدن ماشین کمک کرد نه در حاضر شدن داماد نه حتی در آوردن کیک همه کارها را خودش و احسان و پارسا کردند
بابا _ پاشو برو کمک کن
_ نمیخوام خسته ام
بابا _ کاری نکردی خسته ای ؟
_ قبلا هرکاری میکردم اشتباه بود شما می گفتین بختم باز میشه ولی داره بسته میشه نمیخوام کمک کن
بابا _ شب حرف میزنیم پاشو
_ نمیرم
بابا _ خب من برم به حامد بگم پسرمو آوردم دومادت کنم بعد بگه کی بگم شهریار خندش نمیگیره؟
_ نه چرا خندش بگیره ؟
بابا _ هنوز بچه ای
_ باباااا
اخمان پدر سریع درهم رفت و غرید
بابا _ مرگ گمشو برو کمک کن حرف زدنم بلد نیستی میخواد دومادم بشه پاشو از جلو چشم
_ فقط یه بار اگه گف نه دیگه تا بعد ازدواج احسان حرف خواستگاری رو نمی زنم
بابا _ احسان ..احسان
احسان _ جان؟
بابا _ اینو جم کن از اینجا
_ بابا فقط یه بار جان من
احسان _ بابا راس میگه خب شما زنگ نزده میگین قبول نمیکنن امتحانش ضرر نداره که
بابا _ من گفتم بیای اینو جم کنی نکه خودتم پیله کنی
پارسا _ بابا شما میگی بچس خب این دوماد شه درست میشه وقتی مسئولیت رو دوشش باشه آدم میشه
پدر کف دو دست بر صورت زد و بعد دست هایش را رو به آسمان بلند کرد
بابا _ ای خدا چه گناهی به درگاهت کردم؟
_ بابا یه زنگه دیگه اندازه یه زنگ ارزش ندارم؟
بابا _ پسرم عزیزم قربونت برم نه نه نه
گوشی را از روی میز برداشت رمزش را زد وارد مخاطبین شد و گوشی را مقابل پدر قرار داد
بابا _ لا اله …
تماس گرفت و گوشی را کنار گوش قرار داد
_ بابا بزار رو بلندگو
بابا _ دیگه چی؟ قطع میکنما
_ نه غلط کردم همونجوری خوبه
بابا _ سلام عموجان خوبی؟ بابات هس؟…هروقت اومد بگو محمد کارت داشت
_ اه نیستش
پارسا _ اووو میزو ترکوندی نرفته اون دنیا که میاد بلاخره
احسان _ منم زن میخوام
پارسا _ وااای من هنوز کت شلوار نخریدم
_ چرا پدر زنم نباید باشه ؟
بابا _ سه تاتون از جلو چشام گمشین
با فریادش هر سه سمت داماد رفتند علی خود را مشغول حرف زدن با تماس نشان داد اما چون بازیگر خوبی نبود گوشی اش را گرفتند با آهنگی کردی همه را وسط کشاندند
علی _ آقا منو معاف کنین بلد نیستم
پارسا _ دست تو گردن بغلی کن لنگاتم به نوبت بده جلو
_ تو باید بری وسط با پدر رنت
علی _ ایده نده فعلا ازت ناراحتم
_ بعدا بت میگم الان نمیشه
احسان کِل قشنگی کشید شاید درحد سه ثانیه چشمان حضر متعجب شد و هرسه برادر تا مرز انفجار خنده پیش رفتند
_ احسان خوبی داداش؟
احسان_🤣🤣🤣
پارسا _ بنظرم زنجیره رو ترک کن تا بیشتر آبروریزی نکردی
علی _ الهی بترکین آبرومو بردین
از حلقه خارج شد دوباره رفت سمت میزشان
_ چیشد؟
بابا _ چه عجله ای داری تو!
_ عه زنگ میخوره
بابا _ الو حامد جان سلام خوبی؟خانواده خوبن؟…غرض از مزاحمت یه عرضی داشتم وقت داری؟…میخواستیم اگر اشکالی نداره جهت امر خیر تشریف بیاریم …برا شهریار…باشه شما به خانواده بگو خبرشو به من بده ..باشه دست شما درد نکنه سلام برسونین خداحافظ
_ کی میگن؟
بابا _ شهریار!
_ بابا اذیتم نکن خب یه زنگ میخواستی بزنی دقم دادی حالا یه کلمه میخوای بگی
بابا _ الان وقتش نیس بریم خونه
بلند شد از تالار بیرون آمد که ماشین دایی اش تازه وارد پارکینگ شد
_ سلام زندایی
زندایی _ به به آقا شهریار احوال شما؟
_ ممنون شما خوبین ؟
عسل _ واوو چه خوشتیپ کردی شهریار !
_ مرسی
عسل _ بیا بریم تو اینجا وایستیم
_ چرا؟
عسل _ عکس بگیریم باهم دیگه میخوام بندازم تو گروهمون چش دخترا درآد همچین پسرعمه ای دارم نگفتی من خوشگل شدم؟
_ من یه کار کوچیک دارم خداحافظ
عسل _ زود برگررررد
_ دختره نچسب ( عکس بگیریم) چش عباس آقا منم با تو عکس گرفتم ( چه خوشتیپ شدی) بچه خر میکنه کیمیا کجه ای که شوهرتو دارن از راه به در میکنن
و خودش محکم بر پس کله کوبید
_ خاک بر سر بزار اجازه بدن بری خواستگاری بعد خودت شوهرش بدون 😐💔
من چیکار داشتم؟
ای لقد لقد بشی عسل من چیکار داشتم یادم شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

قنشگ بود👌
هر دو پارت زیبا بود
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x