رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part9

4.3
(16)

نمی دانست چقدر گذشته بود که دوباره همهمه شد چندبار پلک زد دوتا دورش را نگاه کرد با دیدن در چوبی ذوق کرد و با دیدن فردی که در را باز کرد ذوق تر!
_ وای بی بی گلییی !
چادرش را پوشید از ماشین پیاده شد و سمت بی بی دوید محکم بغلش کرد
_ وای بی بی دلم برات سلول سلول شده بود
بی بی خندید در گوشش پچ زد
بی بی _ شیرینی درست کردم داغه داغ بدو که ملیسا تمومش کرد
با سرعت سمت خانه رفت به زنعمو سلام کرد و عمو در نماز بود
_ ملی کجایی؟
زنعمو _ یه ساعته دارم میگم بیا بچرو بگیر من‌نماز کنم تو آشپزخونه خودشو خفه کرد
نگاهی به آراد کرد دستش را به جایی میگرفت تا بلند شود دو دستش را گرفت آرام ارام سمت آشپزخانه رفتند گوشی اش را درآورد و فیلمبرداری کرد
_ سلام علی آقا الان ما منزل بی بی گلی هستیم اینم شازدتون زردک جان که داره راه میافته و اما ..مامانش!
ملیسا _ ملعون نگیر
_ اینجوری دلتنگ علی آقایی دیگه ؟
ملیسا _ علی دروغ میگه من دارم به نیابت تو میخورم
_ علی آقا دروغ میگه داره کیف میکنه اینجا بنظرم شما به فکر زن دوم باشین
همین جمله کافی بود تا ملیسا مانند ببری سمتش حمله ور شد
زود آراد را سپربلای خود کرد
_ جلو نیا ها
ملیسا _ بچرو بزار زمین
_ فعلا سپر من در مقابل حمله وحشیانه مامانشه
ملیسا پشت چشمی نازک کرد و با زدن لگدی به ساق پایش محل را ترک کرد .
وضو گرفتند و نمازشان را خواندند بی بی گلی سفره ناهار را پهن میکرد و یکی یکی غذاهای خوشمزه اش را می آورد و به هیچ کس اجازه کمک کردن نمی داد
_ وای ملی مرغ شکم پره
ملیسا _ اونجارو ول کن اینجارو ببین وای جای علیم خالیه
زنعمو _ ملیسا ! خجالت بکش
ملیسا _ چیه خب مادر من شوهرمه بابا دیگه من یه بچه دارم این نرفا خیلی طبیعیه
_ مجرد اینجا نشسته خب
کیان _ راس میگه
ملیسا _ بشینین تا یه بدبختی حاضر بشه با شماها زیر یه سقف زندگی کنه
مامان _ بخورین سرد شد !
انگار از شهر قحطی زده ها آمده بودند که آن طور به جان سفره افتاده بودند .
قاشق را در دهانش گذاشت که احساس کرد دستی روی کمرش درحال حرکت است به شانه که رسید سرش را برگرداند
_ جان ! خوشگل من ! عسل من ! دورت بگردم زردکم
با کلمه ای که از دهانش خارج میشد لبخند اراد بیشتر میشد دو دندان کوچکش مشخص میشد او را بغلش گرفت و ظرف سوپ را برداشت قاشق مخصوصش را پر کرد و به به طرف دهان آراد برد
زنعمو _ خدا خیرت بده این مادرش که انگار از گشنستان اومده
ملیسا _ مامان ! ..حالا من به روز بچرو به امان خدا ول کردم به خودم برسم چقدر تو سرم میزنی ای بابا
_ وظیفتو بجا بیار
ملیسا _ وایستا باباش بیاد به اندازه این یک ماه باید جبران کنه
_ چقدر خبیث شدی تو !
زنعمو _ می بینیش چیکار میکنه؟ قشنگ خون به جگر اون مرد کردی
ملیسا _ نگران نباش اون پوست کلفت تر از این حرفاس هرچقدر من حرص میخورم اون می خنده بهم
دیگر بحث تمام شد .
نهار را خوردند و سفره را جمع کردند ظرف هارا شسته روی پارچه ای گذاشتند .
پدر و عمو رفتند برای استراحت داخل اتاقی خانم ها جمع شدند دورهم و با تخمه و آجیل چایی های هل دار بی بی گلی گرم صحبت شدند .
او گوشه ای نشسته بود هم حواسش به آراد بود هم سر هانیه روی پایش بود گوشی را برداشت تا اینترنت را روشن کرد سیل از پیامهای دوستانش راه افتاد
سمیرا (کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ زنده ای ؟ چرا سین نمیکنی نکنه اتفاقی افتاده ؟کیمیا سالمی؟ چرا دو روزه ازت خبری نیس ! ببینم نکنه این دختره مانتو صورتیه حرفی بهت زده ؟! …)
نمی دانست به کدام پاسخ بدهد برای همین در یک ویس به همه سوالاتش پاسخ داد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Bina

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x