رمان غرامت

رمان غرامت پارت 33

4.5
(229)

دست‌اش از حرکت ایستاد و گفت:
جدی؟

-اره تو حلال احمر یاد گرفتم..

دستانم را از روی پیشانی‌اش برداشت و گفت:
برو پس وردار بیار مردم از درد..

-اسمش چیه؟

با گفتن اسم‌اش نیم خیز شد، من بلند شدم وبه سمت آشپزخآنه رفتم و برق اش را روشن، و به دنبال آمپول گشتم
درون نایلون داخل یخچال بود….
برداشتم و صندلی های میز ناهار خوری یکجا جمع کردم و صدایم را کمی بالا بردم:
مهران بیا تو آشپزخونه..

کمی طول کشید با چشم‌های نیمه باز آشپزخآنه را پیدا کرد وقتی در روشنایی چشمم به چهره‌اش خورد فهمیدم درد زیادی را به دوش دارد..

-دراز بکش اینجا

طبق خواسته‌ام دمر دراز کشید، روسریم را از سرم کشیدم و روی چشمانش بستم

-میگرنت می‌گیره نباید تو روشنایی باشی، دردت زیاد میشه!

گره شُلی به روسری زدم و آمپول داخل نایلون را آماده کردم..

-تا حالا رو کسی‌ام تست کردی؟

صادقانه لب میزنم:
نه!

نیم خیز می‌شود و کمی روسری را پایین می‌کشد، صورتش پر از حرص و تعجب است..

-می‌خوای با سر کچل من اُستاد بشی؟

خنده ناخواسته‌ام را کنترل می‌کنم و آرام می‌گویم:
راهی بهتری مدنظرته؟

کلافه نفس عمیقی کشید و دوباره به حالت اولش برگشت..

-آروم بزنی..

مانند بچه‌ها نق‌نق می‌کرد، آمپول را آماده کردم و گفتم:
یکم راحت تر دراز بکش.

بالاتنه‌اش را هم به زمین چسباند و گفت:
زنمون زودتر از ما باسنمون و دید!

خنده‌ام دیگر کنترل نشد و با تک خنده‌ای رها شد، با صدای پر از حرصش لبخندم را عمیق تر کرد..

-می‌خوای برات قُمبل کنم؟

بدون آنکه بفهمم طرف حسابم مهران است رک می‌گویم:
همین پوزیشن مناسبه!

حرف تمام شده و چشمان ریز شده و قرمز مهران مرا شکار..
و من تازه میفهمم که چه گفتم!
خجالت زده شانه‌اش را فشار میدم تا دوباره همان حالت اول را بگیرد

-نوبت منم میرسه یامور خانوم،

صدایش پر از حرص و تهدید بود کاملا معلوم بود از امپول زدن می‌ترسد سعی دارد که حواسش را پرت کند..
شلوارش را کمی پایین می‌دهم واو هنوز هم تهدیدش را ادامه می‌دهد:
یک پوزیشنی نشونت…

سوزن را فرو می‌کنم حرفش نیمه رها و آخ‌اش در می‌آید، مواد داخل امپول خارج می‌شود و بیرون می‌کشم

-تو روحت یامور..

خنده‌ام با صدا رها می‌شود

-تو بخند اشکال نداره..

باصورت دلخور، شلوارش را بالا کشید و نیم خیزشد، مثل پسربچه های تخس بود!

-یک آمپول بود مهران!

دستی به باسن‌اش کشید و دلخور لب زد:
باسنم با صفحه دارت اشتباه گرفته بودی!

درپوش سوزن را گذاشتم که کنارش بی حسی را دیدم و آن موقع بود که تازه فهمیدم من اصلا از آن
استفاده نکرده بودم!
لبم را به دندان گرفتم تا قه‌قه‌ام رسوایم نکرده..
کمر راست کردم و وسایل را درون سطل آشغال ریختم..

-لگنم تکون نمی‌خوره

به سمت‌اش برگشتم اگر می‌فهمید که چه کرده‌ام قطعا خفه‌ام می‌کرد

-اولش همین‌طوریه، تو بمون برم اتاق آماده کنم برو بخآب!

سری تکآن داد و من به سمت اتاق رفتم..
وقتی از بسته شدن در اتاق مطمئن شدم خنده‌ام رها شد..
ناخواسته انتقام رفتارهای‌اش را گرفته بودم
با ته مانده خنده‌ام پرده های اتاق را کشیدم و تخت را مرتب کردم و از اتاق آمدم بیرون و او را صدا زدم

-تو نمیایی؟

-یکم خونه رو جمع‌وجور کنم میآم..

تو چشم‌هام به سختی خیره شد و گفت:
یامور دلم نیست باهات چَپ باشم،
پس رو فُرم باش با این اعصاب تُخمی من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 229

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملیس
9 ماه قبل

عزیزم رمانت خیلی قشنگیه فقط کاش پارت ها ت روطولانی میذاشتی یاحداقل روزی دوتاپارت…خسته نباشی

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود❤
فقط اون قسمت که مهران گفت زنمون زودتر از ما بازنمود رو دید 😂
میشه یخ پارت دیگه هم عصری بزاری؟ طولانی تر🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ممنون گلم ولی یه پارت دیگه بذار لطفا

لیلا ✍️
9 ماه قبل

مهران دیگه بیش از اندازه داره خوشمزه‌بازی در میاره یکی اینو خفه کنه اَه اَه

از دست کارای یامور هم حسابی خندیدم شخصیتش خیلی خوبه البته با قلم زیبات تونستی به این شکل در بیاریش

راستی یه سوال تو واقعیت واقعا از هم جدا شدن ؟

بی نام
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

وای چقدر مهران قشنگ میخواد ازدلش دربیاره یه جوری که پررونشه خیلی خوشم اومد بازم پارت بده خسیس نباش دیگه

بی نام
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

اذیت نکن یکم بیشترش کن تنبل خانوم ولی تاشب حتمابذار زیادی درگیر داستانت شدم بخدا

بی نام
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

کل کل کردناشون روخیلی دوست دارم ولی خودمونیم مهران راست میگه ها تاباهاش خوب رفتارمیکنه دختره دور برمیداره زیادی کله خره البته لوس اینم تقصیر عموجونشه زیادی دوستش داشتن

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

الماس جون بعد از جدا شدن با کسی هم ازدواج کردن؟

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

هعی….چه غمگین😪

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

وای چه بد💔

لیلا ✍️
9 ماه قبل

الماسی لطفا این عکس روی جلد رو عوض کن اصلا به این دختره حس خوبی ندارم اَه
عکس مهران رو هم عوض کن تمام رخ باشه😁

لیلا ✍️
پاسخ به  الماس شرق
9 ماه قبل

آره نچسبه خوشم نمیاد

کو کجاست نمیبینم🧐🧐

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

لیلا دختره یه جوری نگاه میکنه😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیکاوا
9 ماه قبل

هوف آره😑😐

sety ღ
9 ماه قبل

الماس میرم رمان لیلا رو میخونم از همه مردا متنفر میشم رمان تورو میخونم کراشم رو مهران بیشتر میشه🤣🤣🤣
تهش از دست زماناتون دوقطبی شدم رفت😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

همه جا خوب و بد هست نمیشه همه رو یه شکل دید که جانم

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

اون که آره به شوخی گفتم ستاره سهیل😁
شوهر نازی رو ببین چه خوبه😂😂😂
حیف که نازی قدر نمیدونه😂🤦‍♀️

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط sety ღ
لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

الان با من بودی ستاره سهیل؟

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه با عمه ام بودم😐😐
هر وقت من هستم تو نیستی😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

و هر وقت من هستم تو غیبت میزنه🤔🧐

Narges Banoo
9 ماه قبل

نمیدونم چرا درد آمپول رو حس کردم🤣🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x