رمان گذر از رنج ها

رمان گذر از رنج‌ها پارت4

4.1
(31)

بعد از تموم شدن کارهام به همراه کاسه تخمه به طرف شیما که اونم مثل من در حال بالا پایین کردن کانال هاست میرم.

ــ تو این کانال‌ها هیچی پیدا نمیکنی….

بعد یه چشمک میزنم و میگم: یه فیلم خارجی صحنه دار دانلود کردم بزار اونو بزارم با تخمه حال میده…

شیما که سر ذوق اومده میگه: آره آره یه فیلم باحال بزار حوصله‌مون سر رفت بابا

البته توی دلم اصلاح میکنم یه فیلم درام خارجی با کلی صحنه های غمگین و گریه دار که میدونستم قراره داد شیما رو در بیاره که خودمون کم بدبختی داریم باید برای این اجنبی ها هم گریه کنیم….

فیلم رو پخش میکنم و با گذاشتن کاسه تخمه بینمون کنارش میشینم…

هنوز نیم ساعت از فیلم نگذشته که شیما متوجه میشه رو دست خورده و با حرص بلند میشه و تلویزیون رو خاموش میکنه

ــ اه محیا…این فیلم های مضخرفت رو برای خودت نگه دار لطفا…نخواستیم بابا

میاد سر جای قبلیش میشینه و رو به من میکنه و اینبار با لحن آروم تر میگه: محیا چته؟ چرا اینکارو باخودت میکنی؟چرا رهاش نمیکنی؟

نگاهم همچنان به صفحه ی خاموش تلویریونه: تو میدونستی…!؟

پوفی میکشه: آره همه دانشکده میدونن…ولی آخه تو از کجا فهمیدی؟

ــ چند وقته میدونی؟

ــ یه هفته‌ای میشه!

بالاخره نگاهم رو بر طرفش چرخوندم: پــس چرا به من هیچی نگفتــــــــی؟

ــ میگفتم که چی بشه؟ اصلا چرا باید میگفتم…اون آدما دیگه هیچ ربطی به تو ندارن

تخمه های خیس شده کف دستم رو داخل بشقاب میندازم و به طرف اتاق حرکت میکنم و از کشو کارت سفید رنگو بیرون میکشم و دوباره به طرف شیمایی که با دقت حرکاتم رو زیر نظر داره برمیگردم و کارت رو به طرفش دراز میکنم.

ــ به من ربطی ندارن ولی محض اطلاعت من دعوتم……باید بهم میگفتی شیما!

شیما با تعجب و چشمهای گرد اول به من بعد به کارت دراز شده توی دستم نگاه میکنه، کم کم صورتش از عصبانیت قرمز میشه و با حرص کارت رو از بین انگشتام بیرون میکشه…

با باز کردن کارت و خواندن نوشته های سیاه و خوش خط داخلش بیشتر قرمز میشه وبا عصبانیت کارت رو روی زمین پرت میکنه: کدوم احمقی اینو برات آورده؟

بی رمق خودمو روی کاناپه میندازم و در حالی که چشم هام روی کارت باز شده روی زمین ثابته میگم: دیشب نسترن اومده بود…!

ــ اون دختره افریطه این جا چه غلطی میکرد؟ اصلا از کجا خبر داشت برگشتی؟

اینبار منم عصبانی میشم: وای شیما من چه بدونم از کجا خبر داشت…میبینی که خبر داشت و اومده بود اون کارت لعنتی رو بده…

ــ باید همون موقع کارت رو پاره میکردی و میکوبیدی تو صورتش…اون فقط برای تحقیر کردن تو همچین کاری کرده محیا

ــ نه شیما نه…اشتباه میکنی…من کل دیشب رو فکر کردم خیلی هم فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ماهگل دخت

حمایت شما برای دختری که تازه شروع کرده باعث دلگرمیه...دریغ نکنید❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

حالا دیگه دسته بندی یکی شد همه ی پارت هات کنار هم هستن

saeid ..
پاسخ به  ماهگل دخت
6 ماه قبل

احتمالا اره
شاید فکر میکردن رمانت نصفه است

و اینکه گاهی وقتا ویو کم میشه ولی دوباره شاید اوکی بشه چون درست شد دسته بندی

لیلا ✍️
6 ماه قبل

عالی بود👌🏻👌🏻من که جذب داستان شدم زود ادامه‌اش رو بذار😄

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x