رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت31

4.7
(3)

حس کردم دنیا روسرم خراب شد اما بخاطر میونگ سعی کردم آروم باشم سریع قرصمو ازکیفم دراوردم و یکی خوردم چشمامو بستم،نباید ناراحتش میکردم…
من=ینی چی نمیشه ک دوتاشون باهم فوت کنن
هوانگ=واقعیتش وقتی من رسیدم خانم کیم فوت کرده بودن…دیروزم آقای کیم فوت کردن
سعی کردم گریه نکنم بخاطر بچه
من=پس ینی ازاین به بعد میونگ پسرِ منه؟
اشکاشو پاک کرد و بهم زل زد
میونگ=واقعا؟
من=معلومه!
میونگ=آخ جون…ولی کاش مامان دایونمم بوووود
دوباره زد زیرگریه منم اشکام دونه دونه پایین میومدن اما داشتم باخنده نگاش میکردم
من=اشکالی نداره گریه نکن ناراحت میشما
توبغلم گرفتمش…میونگ هیچکسو نداشت…خانم کیم پدرومادرش فوت کرده بودن و فقط یه خواهر داشت که اونم یه کشور دورازکره زندگی میکرد،بقیه فامیلاشم دور بودن…قبل فوتش همیشه میونگو می‌سپرد بمن…بایاد خانم کیم دوباره بغض کردم،هنوزم باورنمیکردم…نه نه بخاطر میونگ باید وانمود میکردم ک خوبم،دستشو گرفتم و رفتم سمت در یهو ویلیام ظاهر شد
من=بسم الله میبینم هنوزم یهو عین جن ظاهر میشی،چن روز بود نبودی خبریه؟
خندید و خم شد سمت میونگ…
ویلیام=نه یکم کار پیش اومد…این کوچولو کیه؟
دستمو کشیدم روسرش…خوب میدونستم چقدر حالش بده
من=پسرقشنگِ منه
ویلیام=پسرتو؟احیانا،دوباره ازدواج کردی؟
من=نه نه اشتباه نکن اون…خدایا،حالا میگم بهت
منو کشید اونطرف
ویلیام=خب
من=گناه داره اونجا تنها
ویلیام=یدقه بگو دیگه
من=خانم کیم میشناختی دیگه؟یادت‍‌..ه‍‌
ویلیام=اره خب
من=ت‍‌..و ی‍ ت‍ص‍ادف ف‍‌..وت‍ ک‍ردن‍‌…اینم پسر اون‍‌.ه‍‌.. جز من پیش کس دیگه‌ای…
نتونستم ادامه بدوم و زدم زیر گریه ویلیام تند بغلم کرد
ویلیام=باشه خیلی خب خودتو اذیت نکن
رفتم توبغلش و تاتونستم گریه کردم اخرش چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم…
•ویلیام
الیزابت=پسرقشنگِ منه
بااین حرفش حس کردم قلبم به تپش افتاد…عصبی بودم ولی سعی کردم داد نزنم
من=پسرتو؟احیانا،دوباره ازدواج کردی؟
الیزابت=نه نه اشتباه نکن اون…خدایا،حالا میگم بهت
عصبی کشیدمش اونطرف
من=خب
الیزابت=گناه داره اونجا تنها
حس میکردم بهانه میاره تاالانم بزور داشتم تحمل میکردم
من=یدقه بگو دیگه
الیزابت=خانم کیم میشناختی دیگه؟یادت‍‌..ه‍‌
من=اره خب
الیزابت=ت‍‌..و ی‍ ت‍ص‍ادف ف‍‌..وت‍ ک‍ردن‍‌…اینم پسر اون‍‌.ه‍‌.. جز من پیش کس دیگه‌ای…
از ی طرف خیالم راحت شد از ی طرف ناراحت شدم سریع رفتم بغلش کردم…
من=باشه خیلی خب خودتو اذیت نکن
اومد تو بغلم و باصدای شروع کرد گریه کردن یهو صداش قطع شد نگران نگاش کردم دیدم بی حال چشماشو بسته،باداد و بیدادم اون پسرکوچولوعم زد زیرگریه،سپردمش به آقای هوانگ و خودم با الیزابت راهی بیمارستان شدم…یکم نشستم دکتر اومد…
من=چیشده
دکتر=چیزی نیست فقط زیاد به خودش فشار آورده…مشکل قلبی داره درسته؟
سرمو انداختم پایین…
من=بله
دکتر=جای نگرانی نیست یکم دیگه به هوش میاد
من=به هوش اومد میتونیم بریم؟
دکتر=امشب روباید بستری باشن فردا مرخصید
من=ممنون
رفتم پیشش نشستم و دستشو تودستام گرفتم…یکم نگاش کردم،ینی چقدر بخاطر خانم کیم ناراحت شده و بروی خودش نمیاره؟هوفففف…باصدای گوشیم بخودم اومدم و تلفنو جواب دادم…
-آقای واتسون حال الی خوبه؟
-نگران نباشید آقای هوانگ!خوبه…پسرِ خانم کیم،اسمش چیبود؟اون خوبه
-میونگ…اره اروم شده
-خداروشکر،ماهم تا فردا صبح برمیگردیم
-منتظریم…
•الیزابت
باتابش نور بصورتم چشمامو باز کردم…من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ویلیام کنارم خوابش برده بود…یکم فک کردم کم کم یادم اومد چی ب چیه پاشدم نشستم،دلم نیومد ویلیامو بیدارکنم…گوشیو برداشتم و ب اولین عکسم با خانم کیم زل زدم…دلم واسش تنگ شده بود…
ویلیام=خودتو زیاد اذیت نکن خوب نیست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x