داستان کوتاه

کاکتوس | قسمت ۴

4.1
(31)

همین حرکتش او را از بهت خارج کرد. سراسیمه و در عین حال عصبی با تکیه دادن به دیوار خودش را بالا کشید.
– این‌جا چی می‌خواید؟ مگه نگفتم… ‌.
سرفه‌اش آمد، زانوهایش تا شدند. اوضاعش آن‌قدر رقت‌انگیز بود که دلش به حالش بسوزد. نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد.
– باید با هم حرف بزنیم. چهار سال پیش رفتین و پشت سرتون هم نگاه نکردین. می‌خواید تا آخر عمرتون فرار کنید؟
دندان به هم ساباند. قفسه س*ی*نه‌اش از خشم تند بالا و پایین میشد. مثل این بود کمرش شکسته باشد. سه کنج دیوار نشست و سر به دیوار تکیه داد.
– من جوابم رو همون روز بهتون دادم، حرفی نمی‌مونه.
نیلوفر پوزخند صداداری زد و با طعنه گفت:
– باور کنم از خجالت نگاهم نمی‌کنی؟
شهریار دست بین موهای چرب سیاهش فرو می‌کند‌. حرفی برای گفتن نداشت. کنار نیلوفر ایستاد و سعی کرد او را به آرامش دعوت کند.
– به خودت مسلط باش نیلو، وگرنه هیچی عایدمون نمیشه.
نفس پرحرصی کشید و چیزی نگفت. توی اتاق، روی چهارپایه چوبی جا برای خودش پیدا کرد و رویش نشست. بینی‌اش به بوی مواد عادت پیدا کرده بود.

– ببینید آقا‌شهریار، من برای کارم به این محله اومدم. من و نیلو فکر نمی‌کردیم شما رو این‌جا ببینیم؛ اما همه چیز یکهویی اتفاق افتاد. به نظرم نیلوفر حق داره بدونه چرا و به چه دلیل ترکش کردین.
نیلوفر روی بلوکی نشست و قرص آرام‌بخشش را از درون جیبش خارج کرد. تشنه به خون این مرد بود. شهریار در حالی که از گوشه چشم دخترک را می‌پایید، تلخ لبخند زد و طلسم سکوتش را شکست:
– تو این محله خیلی‌ها هستند که وضعیتشون از من هم بدتره، برید از اون‌ها عکس بندازید. شاید یه فرجی شد که دست اون بیچاره‌ها رو بگیرند، از ما که گذشت.
لحن ناامیدش قلبش را سرد کرد. پا روی پا انداخت و دست به گوشه‌ی شال ضخیمش کشید.
– آره حق با شماست؛ اما باید خودشون هم بخوان، مگه نه؟
انگار منتظر همین سوال بود که دق و دلی چندین ساله‌اش را از س*ی*نه خارج کند.
– با چه انگیزه‌ای؟ کدوم پول؟ اون‌ها توی نون شبشون هم موندن.
انگشت به س*ی*نه‌اش کوبید و زهرخند زد.
– من نوعی می‌تونم خرج خودم رو در بیارم؛ اما خیلی‌ها زن و بچه دارند، خیلی‌ها خواستند ترک کنند اما زیر فشار و قرض زندگی کمرشون خم شد، زود وا دادن. این‌جا لیسانسه داریم بیکار، جوون‌ داریم که هدف‌هاشون رو زیر خاک گذاشتند و با مواد خودشون رو آروم می‌کنند. پس فردا اگه همین جوون سالم باشه کسی بهش کار میده؟ نه، هزار جور حرف و حدیث پشت سرش هست. کی اعتماد می‌کنه؟ هیچ‌کَس.
به میان حرفش پرید:
– یعنی شما میگی هر کی بهش سخت گذشت بره سراغ مواد؟
ابروهای کشیده‌اش به‌هم نزدیک شد.
– نه حرف من یه چیز دیگه‌ست، من میگم جامعه چی واسه جوون گذاشته که دلش خوش باشه؟ شماها از روی شکم سیری حرف می‌زنید؛ اما به چشم دیدم که دخترهای این‌جا از سر نداری و فقر دست به تن فروشی می‌زنند.
با این حرف زبانش بسته شد. نگاهش را به نیلوفر داد. او هم مغموم خودش را ب*غ*ل گرفته بود و به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود. شهریار پر از دلتنگی و عطش به موهای موج‌دار نیلوفر که از دو طرف شال یشمی‌اش بیرون زده بود خیره شد. سیگارش را روشن کرد و کام عمیقی از آن گرفت.
– به امثال ما میگن کاکتوس! خار داریم، همه از ما دوری می‌کنند مبادا اون‌ها هم به درد ما دچار بشند.
نگاه به چهره‌ی پرسوال ستاره دوخت و اصافه کرد:
– جامعه هم ما رو رها کرده، شما دنبال چی هستین؟ برید پی کارتون؟
– تو واسه چی رفتی سراغ مواد؟
این صدای لرزان و بغض کرده، متعلق به نیلوفر بود. هر دو به سمتش برگشتند. نیلوفر آب دهانش را قورت داد و با پشت دست اشک سمجی که می‌آمد گونه‌اش را تر کند پاک کرد.
– دردت چی بود؟ مگه ندار بودی؟ گفتی به خاطر هدفت نمی‌تونی این‌جا بمونی، خب پس چرا…؟
حرفش را ادامه نداد، اشک از چشمانش سرازیر شد. شقیقه‌اش را فشرد. سرش د*اغ کرده بود و مدام نبض می‌زد. انگار گذشته نمی‌خواست که او را رها کند. نیلوفر با سکوتش تحملش برید و فوران کرد.
– بهم بگو شهریار؟ دانشجوی کارگردانی چرا باید تو این خرابه باشه؟ چرا؟
نمی‌خواست بشنود. صورتش لحظه به لحظه رنگ عوض می‌کرد. نیلوفر بی‌توجه به وضعیتش به طرفش رفت و جلوی پایش زانو زد، از یقه‌اش گرفت و فریاد کشید:
– باید جواب بدی. می‌دونی چی کشیدم؟ می‌دونی چقدر گوشه و کنایه خوردم؟ می‌فهمی اینا رو اصلاً؟
ستاره با ناراحتی به این صح*نه‌ها خیره بود. نیلوفر باید غصه‌اش را خالی می‌کرد تا آرام میشد. شهریار بالاخره سر بالا گرفت و به چشمان محبوب قدیمی‌اش خیره شد. نزدیکش بود و چقدر از هم دور بودند! حسرت میان طوسی‌های بی‌فروغش درخشید.
– ببخش، ببخش من رو.
با این جمله‌ی کوتاه زیر لبیش، از کوره در رفت. یقه‌اش میان چنگال دستش مشت شد.
– چی رو ببخشم؟ می‌تونی من رو به عقب برگردونی؟ می‌تونی قلب مادر بیچاره‌ام رو خوب کنی؟ می‌دونی رضا تا همین پارسال هم تحت نظر روانشناس بود؟! می‌گفت تقصیر منه که رفیقم رو آوردم خونه و خواهرم به این روز در اومد.
به گریه افتاد. صورت مرد مقابلش کبود و رگ‌های گر*دن و پیشانی‌اش انگار می خواستند از س*ی*نه بدرند. چه می‌گفت؟ از چه حرف می‌زد؟ شب و روزش با عذاب‌وجدان سپری میشد. اصلاً همین‌ها باعث شدند که به این مواد کوفتی پناه بیاورد. روز به روز بدنش خالی می‌کرد. کی شیره جانش را می‌گرفت خدا می‌دانست. ستاره از جا برخاست، قمقمه آبش را از درون کوله بیرون کشید و به طرف نیلوفر گرفت‌.
– یکم از این بخور. می خوای حالت بد بشه؟ س*ی*نه‌اش به خس‌خس افتاد، در همان حال قمقه را از دستش گرفت و چند جرعه از آب خنک را وارد گلویش کرد. شهریار نگاه از دخترک گرفت و خودش را به سختی سرپا نگه داشت. همین هم او را به نفس‌نفس می‌انداخت. غده قدیمی، وسط گلویش جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت. سیگار نصفه‌اش را زیر پا له کرد و رو‌به‌روی پنجره ایستاد.
– گفتی چرا دانشجوی کارگردانی معتاد شده؟
نیلوفر چیزی نگفت و فقط آرام گریست. ستاره تند به طرفش برگشت و اخم کرد.
– بهتر نیست درباره‌اش بعداً حرف بزنید؟ حال نیلوفر اصلاً خوب نیست.
مشتش را بالای دیوار چسباند. بدون این‌ که برگردد جواب داد:
– باید بگم، این راز خیلی وقته توی دلم تلمبار شده، بذار بگم و همه رو راحت کنم.
شانه‌های نیلوفر را ماساژ داد تا حالش تسکین پیدا کند و نفس تنگی‌اش رفع شود. شهریار از سکوتشان استفاده کرد و توضیح داد:
– همه چیز اون جور که فکر می‌کردیم جور نشد. همش با خودم میگم شاید مظلومیت نیلوفر بود که به این روز افتادیم.
نفسی گرفت و نگاه پرتلاطمش را به آن دو داد.
– بد آوردیم، توی غربت سرمون کلاه رفت. شریک پدرم مرد زرنگی بود و راحت سرمایه‌مون به باد رفت، تموم دار و ندارمون نیست و نابود شد.
از شنیدن این واقعیت مات و حیرت‌زده به د*ه*ان مرد مقابلش چشم دوخت. نیلوفر هم دست کمی از او نداشت و حالا خیره نگاهش می کرد تا ادامه حرفش را بشنود.
شهریار پوزخند زد و با نوک کتانی‌ کهنه و خاکی‌اش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌های جلوی پایش زد.
– زمانی که داشتم توی دانشگاه اوج می گرفتم و به هدفم نزدیک‌تر، یکهو همه چیز عوض شد. پدرم سکته کرد، دو ماه هم دووم نیاورد. مادرم هم مرض قندش عود کرد، دکترها مجبور شدند پاش رو قطع کنند.
هین خفه‌ای از د*ه*ان نیلوفر خارج شد.
– مرضیه جون الان کجا…؟
با نگاه مرد رو‌به‌رویش حرفش را خورد. شهریار از تداعی خاطرات تلخ گذشته روانش به‌هم می‌ریخت؛ اما نیاز داشت که این‌ها را بیرون بریزد. پیشانی به دیوار تکیه داد و آه غلیظی کشید.
– توی بهشت‌زهرا‌! تنها کاری که تونستم براشون بکنم این بود که نذارم توی غربت بخوابند.
ستاره که هیچ فکر نمی‌کرد چنین حوادثی به این مرد گذشته باشد با اندوه پرسید:
– چرا از فامیل و آشناتون کمک نگرفتین؟
با تلخ‌خند به طرفش برگشت.
– کدوم فامیل؟ موقعی که پول‌دار بودیم همیشه خونه‌مون پلاس بودن؛ اما تا به مشکل خوردیم حتی شماره تلفنمون رو هم جواب ندادن. تو این دنیا نباید از کسی توقع داشت.
نیلوفر که تا آن لحظه ساکت بود، ل*ب‌های لرزانش را از هم باز کرد و زبان تکان داد.
– چرا بهم نگفتی؟ حتی حتی یه زنگ هم بهم نزدی! هر چی باهات تماس می‌گرفتم گوشیت خاموش بود.
با ناراحتی آه کشید و گوشه‌ی چشمش را فشرد‌
– می‌اومدم چی می‌گفتم؟ اون زمان این‌قدر داغون بودم که خودم رو هم نمی‌شناختم. از همه جا رونده، شدم پرستار مادری که فقط شش ماه دوم آورد. از دانشگاه استعفا دادم و رفتم توی یه رستوران مشغول کار شدم؛ اما تنهایی توی غربت کمرم رو خم کرد. اومدم ایران، خواستم بیام پیشت؛ اما روم نشد. من یه پسر آس‌وپاس و بی‌خانواده بودم! توام مثل بقیه.
نیلوفر از شنیدن این حرف صورتش گرفت و لحظه‌ای نگذشت که با عصبانیت از خانه بیرون زد.

***
آن روز تا خود خانه هر دو سکوت کرده بودند و عمیق توی فکر بودند. باید از عمویش کمک می‌گرفت. شهریار باید زودتر درمان میشد، نمیشد به همین وضع رهایش کرد. فردای آن روز وقتی این موضوع را برای نیلوفر تعریف کرد از آن استقبال کرد و گفت که همه چیز را برای برادرش رضا تعریف کرده است. سه روز بعد همراه رضا به آن محله رفتند. وقتی شهریار چشمش به رضا خورد به عینی فرو ریختنش را دید، شاید چون شرمنده بود و روی نگاه کردن به رفیقی که مثل برادرش بود نداشت. او و نیلوفر پشت پرده‌ی اشک، محو دو مردی بودند که حالا بعد چندین سال دوری در آ*غ*و*ش هم هیچ ابایی از گریستن نداشتند. شهریار خانه‌ای نداشت و می‌گفت که دو سالی است که در این ساختمان نیمه‌کاره مستقر است. هر سه روی تنها حصیری که کف سیمان پهن بود نشستند. برایشان از کتری قوری کنار ستون، سینی چای همراه با نبات آورد. نیلوفر ل*ب به چای نزد، رضا هم حال درستی نداشت، چشمانش از سرخی مثل خون دیده میشد. شهریار سر در یقه‌اش فرو کرد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
– ظاهر و باطن همینیم. یه چای بخورید حداقل گلوتون تر شه، نمک‌گیرم نمی‌شید!
ستاره که نقش فرعی این جمع را تشکیل می‌داد، با خودش می‌گفت که این مرد اگر در دام اعتیاد نمی‌افتاد می‌توانست یکی از کارگردانان جذاب و مشهور کشور شود. مردم برای دیدنش سر و دست می‌شکستند. لحنش با وجود کشیدن مواد، حالت جذابش را از دست نداده بود. رضا سر جایش جا‌به‌جا شد و دست پشت گ*ردنش کشید.
– برای حرف‌های مهم‌تری اومدیم.
به دنبال حرفش نگاهش روی ستاره چرخید، منظورش را سریع گرفت. گلویی صاف کرد و انگشتانش را به‌هم قفل کرد.
– ببینید آقاشهریار، نمی‌خوام حرف‌های قلبمه‌سلمبه بزنم؛ اما اومدم این‌جا بگم که اعتیاد به معنی تموم شدن زندگی نیست. ا
خمش هم او را از ادامه‌ی صحبتش باز نداشت.
– من با عموم که دکتره صحبت کردم، از شرایط شما بهش توضیح دادم، قراره یه روز به دیدنتون بیاد.
برخلاف تصورش عصبانی نشد. انگار باید می‌پذیرفت که این مرد چیزی برای از دست دادن ندارد. تلخی لبخندش از زهر هم بدتر بود! دست به ریش پرپشتش کشید و یاعلی گویان از جا برخاست‌‌.
– دیگه خیلی دیر شده.
نیلوفر به حرف آمد:
– چرا لجبازی می‌کنی؟ میخوای تا آخر عمرت همین‌طوری زندگی کنی، آره؟
عصبی به طرفش برگشت و غرید:
– برام مهم نیست، دیگه عادت کردم‌. خوب شدن من چه توفیری آخه داره، هان؟
نیلوفر با اشک و تاسف فقط سر تکان داد. رضا گفت:
– فقط تو نیستی شهریار! دیروز به چند جا موسسه سر زدم، قراره کمکون کنند و به چند تا محله سرکشی کنیم. توام خودت رو از این منجلاب نجات بده، حداقل به جوونیت رحم کن.
پوزخند زد، چغرتر از این حرف‌ها بود.
– نه داداش، ما عمرمون رو کردیم، شما هم برید سی خودتون، موفق باشید. از من یکی بگذرید.
تا خواست از اتاق خارج شود با گفتن یک جمله، او را سر جایش میخکوب کرد.
– تو کارگردانی بلدی مگه نه؟
با کمی مکث به طرفش برگشت و چشم تنگ کرد:
– چطور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

شانس با شهریار یار بود که ستاره سر از این محله درآورد خسته نباشی لیلا خانم

camellia
camellia
1 ماه قبل

چه سرنوشت تلخی😔کاش دوباره شهریار به زندگی عادی برگرده😓دستت درد نکنه خانم مرادیِ عزیزم😍😘

راحیل
راحیل
1 ماه قبل

عالی بود گلم ممنونم ازت قلمت پرتوان همیشه حمایتت میکنم فدات

نازنین
1 ماه قبل

لیلا جونم خواهر نازنینم سلام عیدت مبارک فدات شم ایشالا سال خوبی داشته باشی دلم برات یه ذره شده ببخش این رمانت روتازه دیدم حتما میرم ازاولش میخونم ببخش این روزا دیگه درگیر عید ومسافرتم خیلی نمیام سایت ولی هر وقت بیام واست کامنت میذارم عاشقتم یه دنیا🌹😘

نازنین
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

آره بخدا تبریک عید هم لایک منفی داره کلا آدم منفی هستم خبرندارم🤣🤣🤣بلابه دور باشه خواهرم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

عیدیمو بده وگرنه میگم آخرش چی میشه🤣🤣🤣🤣
شهریار بشه اول رمان من بود بچه رو معتاد کردی😂
خیلی خوب بود آفرین
حالا بدبخت حالش خوش نیس اینا گیر دادن بگو بگو😑

sety ღ
1 ماه قبل

بیچاره شهریار🥲
چقدر تلخ بود این پارت
چقدر بده پول دوستی آدما🤦🏻‍♀️
چقدر اون تیکه اول حرفای شهریار دردناک بود🥲🤦🏻‍♀️
ای کاش….

آلباتروس
1 ماه قبل

سلااام سال نوت مبارک، نماز روزه‌هات قبول
قلمت خیلی بهتر شده‌ خداقوت
فقط خوب میشد اگه قسمت رویارویی رضا و شهریار رو باز می‌کردی به هر حال دوست بودن و وقتی به صورت خلاصه‌وار گفتی یه جورایی حس رمان مصنوعی شد خوب میشه اگه همچین صحنه‌هایی رو باز کنی تا رمان بیشتر حال و هواش حس بشه.

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x