رمان سقوط

رمان سقوط پارت یازده

4
(54)

 

به گمونش فکر می‌کرد علی تهدیدش رو جدی میگیره، اما مثل همیشه خبری ازش نبود همین حرکت از جانب اون بیشتر در تصمیمش مجابش کرد

 

حالا که انقدر بنده خودخواهی‌های خودش شده بود پس باید اونم خودی نشون میداد لجبازی یا انتقام هر چی که اسمش رو بزارن باید به اون مرد میفهموند که همیشه در دسترسش نیست، که همیشه بست منتظرش ننشسته… کاش که بفهمه؛ کاش

***

 

شب بله برونش هم به طور ناباوری سریع گذشت. انگار زمان روی دور تند قرار گرفته بود، قرار بود عقد و عروسی با هم برگزار بشه

 

اصلا نمیتونست جلوی اتفاقات رو بگیره سکوت و حرف نزدنش خونوده‌اش رو قانع کرده بود که او به این وصلت راضیه! اما خدا میدونست تو دلش چه خبر بود

 

یعنی واقعاً قرار بود ازدواج کنه؟ پس چرا داماد یه نفر دیگه بود…!! اون مرد چشم سبز با موهای خرمایی که روی صورتش ته ریش منظمی نشسته بود کجا بود..؟

 

این مرد رو نمیشناخت اینی که دم به ساعت خیره‌اش میشد و نزدیکش بود رو دوست نداشت

 

چشمای سیاهش مثل رنگ این روزهاش تاریک و وحشتناک بود..

قرار بود امروز برای خرید عروسی به بازار برن و او هنوز مثل مجسمه‌ها تو ایوون ایستاده بود

 

با سقلمه مادرش به خودش اومد

 

_دختر میخوای آبرومون رو ببری، چرا ماتت برده..!!! آقا حسام یکساعته داره صدات میزنه

 

پلکی زد و نگاهش رو به مادرش داد کاش که حرف دلش رو بخونه… اون از همراه بودن با این مرد میترسید ولی چیزی جز نگاه
سرزنش‌بار نصیبش نشد

 

با صدای حسام به خودش اومد

 

_ترگل اونجا واینستا، داره دیر میشه

اشاره‌ای به ساعتش کرد، مثل مرده‌ای متحرک کفشهاش رو پوشید و همراهش از خونه بیرون زد

 

نزدیک ماشین بودن که حسام از گوشه چشم نگاهش کرد. چینی وسط پیشونش نشست دخترک رنگ به صورت نداشت و چادر زیر گلوش فشرده شده بود

 

_درست بگیر این لامصبو، چته تو؟

 

کم مونده بود اشکش بریزه، فقط با دهنی باز نگاهش کرد

 

تو چشمانش میخوند مگه نه؟ تموم دلگیریش رو نشونش داد. برای چی چشم میدزدید..!! داشت از چی فرار میکرد؟

 

مگه نمیدونست که اوی بخت برگشته هنوز هم دلش برای اون مرد بی رحم پرپر میزد؟ چرا داشت سوحان روحش میشد، چرا..!!

 

این سکوتش رو دوست نداشت کاش یه حرفی میزد، یه حرفی که اونو از این برزخ نجات بده…

 

تو ماشین فقط صدای آهنگ بود که سکوت رو میشکست

 

 

در این زمانه بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

برای این همه ناباور خیال پرست

 

حالش با آهنگ خراب‌تر شد. روش رو سمت شیشه برد و بغضش رو قورت داد

 

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

به پای هرزه علفهای باغ کال پرست

 

 

ای کاش میتونست ازش بپرسه چطور راضی به این ازدواج شده بود، نمیتونست به خودش بقبولونه که عاشقش شده بود! اون مرد تو اون شب که یه حرف دیگه میزد؛ میگفت هیچ کس ارزش دوست داشته شدن نداره پس…!

 

 

با تردید به نیم رخش خیره شد. انگار حالا رفته بود در جلد همون حسام مغرور و عصبی خودش که این‌چنین ابروهاش رو بهم گره کرده بود، بهش نمیخورد چنین آهنگ‌هایی گوش بده!

 

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار را برای منِ کمال پرست

هنوز هم زنده‌ام و زنده بودنم خاریست

به تنگ چشمي نامردم زوال پرست

به تنگ چشمي نامردم زوال پرست

 

 

لبش رو تر کرد و سوالی که تو دلش بود رو به زبون آورد

 

_چرا اومدی خواستگاریم؟

 

با این جمله یهوییش چشم از جاده گرفت، ضبط رو خاموش کرد و در سکوت نگاهش کرد، حال دخترک عصبیش میکرد انگار که به عزاداری میرفت سرتاپا سیاه پوشیده بود..!!

ترگل زیر نگاه خیره‌اش سرش رو پایین انداخت و با انگشتای دستش بازی کرد

 

_برام..جای سواله، تو که میگفتی…

 

با لحن جدی حرفش رو قطع کرد

 

_من عاشقت نیستم ترگل

 

 

یکه خورده سر بالا آورد. از این اعتراف مغزش قفل کرد، از اینکه انقدر صریح حرف دلش رو زده بود

 

با چشمای ریز شده نگاهش کرد تا ادامه حرفهاش رو بشنوه

 

حسام فرمان رو بین دستش فشرد و با همون جدیت و خونسردی خاص خودش ادامه داد

 

_بالاخره من که تا ابد نمیتونستم مجرد بمونم مثل همه مردهای دیگه میخواستم زندگی تشکیل بدم، تو بهترین گزینه‌ای

به دنبال حرفش چشمکی بهش زد که از نگاهش دور نموند

 

 

هیچ سخنی به لبش نمیومد. یعنی فقط از سر تشکیل زندگی و داشتن همدم اونو برگزیده بود؟ چرا نمیتونست باور کنه… حرف‌هاش یک معنی در پسش داشت که باید کشفش میکرد

 

تا خود مقصد دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، وارد یه پاساژ بزرگ شدن که همه چیز در اون یافت میشد

 

کنار حسام شروع کرد به قدم زدن و اجناس فروشگاه‌ها رو از نظر میگذروند

 

چه مسخره… او قرار بود عروس بشه! همه دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتن اما اون چی؟ برعکس خودش، حسام با‌ حوصله وسیله‌ها رو انتخاب میکرد و میخرید

 

عجیب بود تموم مردهای دور و برش از خرید کردن متنفر بودن اما حسام اینطور نشون نمیداد، مرد دست و دلبازی بود و از چیزی که خوشش میومد به ترگل نشونش میداد و نظرش رو میپرسید

تا نزدیکیای ظهر مشغول خرید کردن بودن هنوز کلی خرید دیگه مونده بود که باید انجامش میدادن. با دیدن لباس عروس‌ها اشک به چشمش نشست، اشک شوق نه؛ یک اشک تلخ و غمناک

 

 

“:-ترگل خانم هر کدومو که دوست داشتی انتخاب کن

با تعجب نگاهی به لباس‌های پفی و دنباله‌دار داخل مزون انداخت

:-چی میگی علی؟ منظورت چیه..!!

 

لبخند گرمی زد و با عشق نگاهش کرد

:-میخوام عروسم بشی، نکنه میخوای منو آرزو به دل بزاری؟

 

در مقابل حرف‌های پر محبتش لب گزید و خدانکنه‌ای گفت که غش غش خنده‌اش به هوا رفت

 

این دختر تموم خوشبختیش بود آخ که تموم آرزوش دیدنش تو اون لباس سفید بود که فقط مثل یک اثر هنری ساعت‌ها خیره نگاهش کنه”

 

….

یه قطره اشک از چشمش چکید که از چشم تیزبین حسام دور نموند. گذشته اونو رها نمیکرد حالا باید با دیدن هر چیزی یاد علی و خاطراتش میفتاد

 

آخ علی بیا ببین آرزوت داره برآورده میشه دارم عروس میشم، اما سهم تو نیستم

 

دستی پشتش قرار گرفت و اونو به جلو هل داد. با ترس سرش رو برگردوند و به چشمای مشکیش که حالا برق خشم توش موج میزد خیره شد

 

از برخورد دستش روی کمرش حس بدی گرفت. نگاه دلخورش رو بهش نشون داد تا بفهمه که نباید زیاد از حد نزدیکش بشه

پوزخندی گوشه لبش نشست. خم شد و زیر گوشش غرید

_تو قراره زن من شی، پس این رفتاراتو کنار بزار

 

ضربان قلبش کند شد. از شنیدن این حقیقت که این روزها میدید و میشنید فراری بود

 

او چیکار داشت میکرد؟ کاش میتونست این ازدواج مسخره رو بهم بزنه اما چطور؟ اون‌وقت با آبروی رفته خونواده‌اش چه میکرد..!

اصلا حسام قبول میکرد؟ کاش بتونه حرف‌های دلش رو بهش بزنه

 

بعد از ناهار دنبال فرصتی بود باهاش صحبت کنه برای همین خستگی رو بهونه کرد و خیلی زود از پاساژ بیرون زدن

 

بین راه تو ماشین بودن که سکوت رو شکست

 

_آقا حسام من باید چیزی رو بهتون بگم

 

کف دستاش عرق کرده بود. حالا که تو شرایطش قرار گرفته بود چقدر سخت بود گفتنش

 

نفسی گرفت. با عجله و دستپاچه جمله‌ای سرهم کرد

 

_من‌‌…من نمیتونم با شما ازدواج کنم

 

 

با تموم شدن حرفش سریع زد روی ترمز که اگر هر دو کمربند نبسته بودن سرشون به شیشه برخورد میکرد

 

با وحشت سرش رو بالا گرفت و به چشماش که حالا مثل دو گوی خونی دیده میشد خیره شد

_آقا‌ حسام‌…به خدا من…

وایی ترگل زبونت چرا گیر کرده؟ درست حرف بزن… :-خب چیکار کنم مثل گرگ درنده بهم زل زده مگه میتونم نگاهش کنم چه برسه حرف زدن!

 

با خشم دند‌ون قروچه‌ای کرد و چنگی به موهاش زد. دخترک چه به زبون می‌آورد..!! حتما دیوونه شده بود

 

نگاهش رو ازش گرفت و فرمان رو در دستش فشرد

 

_برای این حرف‌ها دیره ترگل خانم…

تو فرصت داشتی، الان تموم فک و فامیل خبر دارن از من چی میخوای؟ که عروسی رو بهم بزنم..!! این فکرها رو از سرت بیرون کن فهمیدی؟

 

آخرش رو با تحکم کشید که شونه‌هاش بالا پرید

 

اشکهاش روون شد. میدونست که راه برگشتی نداره، میدونست

کاش علی میومد، کاش… با بغض و گریه به چهره سخت و غیرقابل نفوذش نگاه کرد

 

_تو از همه چیز خبر داری، چرا؟

 

نگاه بدی بهش کرد و انگشتش رو جلوی بینیش گذاشت

 

_هیس دیگه نشنوم…

همین‌جا این حرف ها رو چال میکنی؛ تو قراره زن من شی، حرفی از اون مرتیکه نمیاری از ذهنتم بیرون میندازیش گفته باشم

 

با حالی نزار و بیچارگی اشکاش رو پاک کرد این دیگه آخر راهه ترگل، دیگه همه چی تموم شد حالا حتی بدتر هم شده؛ حالا که میدونی چه مردی قراره وارد زندگیت شه یه عمر قراره باهاش سر کنی… یه عمر قراره خودتو بزنی به اون راه و جلوی بقیه نقش یه آدم عاشق پیشه رو بازی کنی

 

حس میکرد با این حرف‌هاش حسام عصبی‌تر شده بود. ترگل ناخواسته داشت اونو بدبین‌ میکرد

 

ولی با خودش گفت :-من که اجباری نداشتم خودش اومد سراغم، از همه چیزم خبر داره اونی که باید طلبکار باشه منم نه اون!

 

با این حرف ها خودش رو آروم کرد.

طلعت خانم با دیدن خریدها چشماش مثل چلچراغ میدرخشید

برق تحسینِ توی چشمای پدرش گواه بر این بود که بیش از پیش حسام و خونواده‌اش تو دلش جا پیدا کردن

 

 

تنها کسی که انگار حس در وجودش مرده بود ترگل بود، گوشه دیوار اتاق زانوهاش رو در بغل جمع کرد و نگاهش رو به لباس عروسش دوخت

 

یک لباس پرنسسی و پوشیده که حسابی پول بابتش رفته بود و او هیچ ذوقی برای پوشیدنش نداشت

 

نمیدونست آخر این بازی قرار بود به کجا ختم شه، حسابی سردرگم بود و هر آن منتظر یه اتفاق بود که همه چیز عوض بشه!

 

چه خیال خامی..!! :-اون مرد هیچ تلاشی واسه داشتنت نمیکنه ترگل، به چی دلتو خوش کردی؟

 

کاش عکسش رو داشت تا حداقل کمی باهاش درد و دل کنه، گله و شکایتش رو باید پیش کی می‌برد؟

***

 

روزها همون‌طور میگذشت و استرسش بیشتر میشد. کم مونده بود مریض بشه و بیفته کنج خونه!

تلویزیون روشن بود ولی حواسش جای دیگه طلعت خانم چند بار صداش زد اما نشنید

 

سر آخر کنترل رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد

 

_اههه، به چی یکساعته خیره شدی! با تواما دختر

نگاه بی فروغش رو به مادرش دوخت

 

_چیزی شده مامان؟ نشنیدم

 

انگار تو گلوش خار گذاشته بودن

 

چپ چپ نگاهش کرد

 

_خانومو باش، تازه میگه چیزی شده!

ببینم مگه قرار نبود تو و حسام امروز برین بیرون؟

 

با شنیدن اسمش پوفی کشید. حسام…حسام ،حسام!!

اسمی که این روزها تو گوشش طنین مینداخت، این مرد کی بود؟

 

_نه نمیریم، میشه تو رو خدا یه امروز منو به حال خودم بزارین

 

طلعت خانم تعجب کرد اما این بار صلاح دید به پر و پاش نپیچه

 

به سمت آشپزخونه رفت تا یه جوشونده دم بزاره، دخترک مثل میت شده بود فردا عروسیش بود این دیگه چه وضعی بود..!!

 

درکش نمیکرد او حالا باید خوشحال ترین زن دنیا میشد حالا عین بیوه‌ها عزا گرفته بود هنوز بچه بود و نمیدونست پرنده خوشبختی رو شونه‌اش نشسته بود

 

با اصرارهای مادرش کمی از جوشونده رو خورد و رفت تا کمی بخوابه

 

خیلی خسته بود در این چند روز انقدر درگیر خرید جهیزیه و عروسی بودن که دیگه نایی براش نمونده بود، به قول مادرش شده بود نی قلیون

 

میگفت با این رفتارهاش دو روزه شوهرش اونو پس میفرسته. کاش که بشه، کاش همه چیز بهم بخوره!

 

تموم خواسته‌اش همین بود، اصلا چی میشد ازدواج نمیکرد؟ یعنی نمیتونست برای زندگی خودش تصمیم بگیره…!!

 

تا درسش تموم شد به جای اینکه بره سر کاری مانعش شدن و گفتن دختر که سرکار نمیره دیگه وقت ازدواجته!

 

همیشه فکر میکرد ازدواج با علی باعث خوشبختیش میشه و به تموم آرزوهاش میرسه، اما همه چیز برعکس از آب در اومده بود

 

حسام زمین تا آسمون با اون مرد فرق داشت، مثل علی مهربون و آروم نبود سریع عصبی میشد

 

تعصب و غیرتش یه جور دیگه بود که هیچ دوست نداشت، مثل پدرش نه…خیلی بیشتر از او تعصبی بود؛ سر یک چادر کنار رفتن بهش چشم غره میرفت چطور میتونست با اخلاقش سر ‌کنه؟

 

همیشه امید داشت بعد از ازدواج به میل خودش زندگی کنه حتی با علی هم صحبت کرده بود میگفت من مجبورت نمیکنم چادر بذاری فقط حجابت کامل باشه

 

آدم بی قیدی نبود خط قرمزهایی برای خودش داشت و مقید بود. اما دوست نداشت چادر سر کنه، همین چادر عربی هم انقدر علی با آرامش ازش خواسته بود که خودش قبول کرده بود وگرنه اون که نمیخواست چادری باشه

 

اما این مرد زورگو بود در این چند روز خوب اونو شناخته بود‌.

 

***

 

همه چیز تغییر میکرد، اون روزی که ترگل باید ریسک رو به جون میخرید و ورق زندگیش رو خودش باز میکرد….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
38 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس شرق
5 ماه قبل

سلام لیلا جان چطوری؟
خسته نباشی مثل همیشه عالی بود.
همون طور که پارت قبلی‌ات خودم پیشنهاد یک کامنت واقعی دادم این پارتم شروع کننده میشم
اول در مورد شخصیت های رمانت:
راستش همه یجوری حسام رو به رگبار بستن که چرا اینقدر غیرتیه؟!
اولا که علی هم لنگه حسامه😌🤝🏻
همین که با زبون نرم گفته چادر بزار سرت اون دیگه غیرتی نیست حسام چون یکم تنده غیرتی شده؟!
به نظر من دو مردی که برای ترگل در نظر گرفتی و خلقشون کردی مردای تعصبی هستند این که اولی..
و البته در مورد ترگل!
توی پارت اول بود نمی‌دونم به طور دقیق یا دوم که ترگل سر زده بخاطر سر و صدا رفت خونه حسام و دید که خواهرش رو زده
و اونجا خودت خیلی آشکارا حسام رو مردی تعصبی و البته دست به زن معرفی کردی و ترگل هم خودش متوجه شد که حسام چطور مردیه یعنی خیلی واضح می‌دونست کسی که دست روی خواهرش بخاطر مسائل ناموسی بلند کنه قطعا تعصبات سنگینی هم برای همسر خودش داره.
ترگل وقتی اینا رو می‌دونه پس یعنی این تعصبات رو قبول کرده و بایدم بپذیره و ما نمی‌تونیم حسام رو مقصر بدونیم شاید الان بگین خانواده اش مجبورش کردن!
درسته مجبور شده ولی می‌تونست موقعی که برای صحبت کردن با حسام رفته بود بگه که اون از تعصباتش بدش میاد یا حتی که نسبت به این ازدواج میلی نداره!
و حسای که لیلا نسبت به شخصیت حسام به من القا کرده همچین مردی نیست که بازم با وجود بی میلی ترگل قدم برداره برای ازدواج پس اینجا نتیجه می‌گیرم ترگل خودش خواسته که تن به این ازدواج داده، در صورتی می تونستیم حسام و ازدواجش رو به رگبار ببندیم که ترگل اون حرفا رو به حسام می‌زد و اون بازم اصرار می‌کرد، و بعد ترگل خیلی جسورانه جلوی خانواده اش وایمیستاد که اینکارا رو نکرد و بجاش فقط ساکت و مظلوم موند🤐

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط الماس شرق
الماس شرق
پاسخ به  الماس شرق
5 ماه قبل

در مورد روند رمانت:
تا اینجا که خوبه و تقریبا شخصیت های زیادی توی رمانت هست و همه رو توی وقایع جا دادی که این یک پوئن مثبت رمانته و شخصیت هاهمین طور که از اول اخلاقاشون به خواننده فهموندی پیش میری!
و راستش یک خواسته ای که ازت دارم
تو حسام رو مردی تعصبی و سرد ساختی لطفا آخرش اون تبدیل به فرشته نکن!!!
اخلاق جزو جدا نشدنی یک آدمه درسته کمرنگ میشه ولی از بین نمیره..
و یک پیشنهادی که برات دارم اینه که اگر ترگل خواست جلوی ازدواج رو بگیره به فردا عروسی موکول نکنه، یا مثلا فرار
و پیشنهاد من اینه که چند روز عروسی رو عقب بنداره و تلاش‌های که برای انجام نشدن این ازدواج رو می‌کنه بتونه تاثیر گذار تر کنه.

و در آخر بازهم خسته نباشی.

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

وای خدایا چقدر اینجوری زندگی کردن سخته…
اصلا حتی نمیتونم خودم رو جاش بذارم کم نیستن این خانواده هایی که افکار خودشون رو به بچه ها تحمیل میکنن…آخه یعنی چی که دختر سر کار نمیره؟!البته که دختر و پسر هم نداره خدا نجات بده تمام بچه هایی که گرفتار چنین وضعیتی هستن.
امیدوارم ترگل هم رنگ خوشی رو ببینه مطمئنم که عاشق حسام میشه به نظرم اون میتونه براش یه مرد عاشق و تکیه گاه باشه🥲❤
عالی بوددد💋

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

دقیییقااا!

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

پارت من چرا تایید نشد؟🤨

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

درسته ترگل عاشق علی بوده ولی وقتی علی هیچ حرکتی نزد برا داشتن ترگل خانوادش حسام رو انتخاب کردن به نظرم حسام عاشق ترگل باشه خودشو زده به اون راه تا روزی که ترگلم عاشقش بشه ممنون لیلا خیلی قشنگ بود دست گلت درد نکنه عزیزم
نوشدارو نداری😂

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی.
واقعا برای ترگل ناراحتم اما علی هم برای داشتنش هیچ اقدامی نکرد شاید با حسام خوشبخت بشه و عاشقش بشه

تارا فرهادی
5 ماه قبل

واقعا خانواده ی ترگل رو درک نمیکنم مگه ترگل چه سر باری داره که اینقدر به فکر ازدواجشن
از حسامم دیگه خوشم نمیاد مگه یه چادر کنار رفتن چیه که مثلا بهش چشم غره میره واقعا کی قراره همچین مردایی ذهنشون باز بشه
سر این پارت خیلی حرص خوردمممم چقدر ارزش یه زن تو کشور ما اینقدر پایینه
دختر بودن یعنی محدودیت
یعنی حق نداری…
با رفیقات بری بیرون…!
یعنی حق نداری‌..
اون چیزی باشی که خودت میخوای:)…!
یعنی حق نداری چیزی و بپوشی که خودت میخوای!
چرا؟!
چون اون بیرون..
یه جنسیه که نمیتونه..
روی خودش کنترل داشته باشه..!
به جای که اونا رو تربیت کنیم!
تو رو خفه میکنیم:)..!😅
به امید آزادی‌…

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

ازدواج اجباری واقعا سخته🥺💔
خسته نباشی لیلا جونم🥹🫂

Fateme
Fateme
5 ماه قبل

حسم میگه گندم فرار میکنه
خسته نباشی لیلا جونم عالی بود

camellia
camellia
5 ماه قبل

شاید یه دفعه علی برگرده🤕,یا یه اتفاقی برای حسام بیافته😈

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

فکر کن کراش زدم روش.😉

saeid ..
5 ماه قبل

به نظرم علی میاد!
واقعا نمی‌دونم قراره چیکار کنه.
آخه مگه میشه آدم این طوری ازدواج کنه🥺

بیچاره ترگل.
خسته نباشی قشنگ بود

nika 😜😝
5 ماه قبل

لیلا جونم این پارتت فوق العاده بود ❤😍
نمی دونم با خط آخرت این حس رو بهم داد که قراره ترگل یکی از خط قرمز خانوادشون بشکونه !!
به نظرم حسام برای این ترگل انتخاب کرده که چون اولین دختره که لبخند به لباش میاره !!! البته خودت هم یک جا ، گفته بودی !!!
ولی فکر نمی کردم حسام با این که خیلی تعصبات زیادی داره ولی قلب مهربون و جنتلمنی داره که نظر ترگل براش مهمه و احترام میزاره !!

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

بنظرم علی بر میگیرده
یا شایدم فرار کنن هان؟
لیلا جون🥺توروخدا گناه دارن عین سحر نشو زد محمدو کشت😐🙃
بزا برسن بهم خاهش میکن من حاضرم یه چی دستی بهت بدم فقد این مرتیکه چغندرو بکش😑🔪🙃
خسته نباشی خدا قوت این پارتت خیلی قشنک بود دوبار خوندمش🥺👏

نسرین احمدی
نسرین احمدی
5 ماه قبل

لیلا هرچی می‌کنم پارت جدید ارسال نمی شه بعد این نوشته تو کادر قرمز میاد The value is required من بنظر ت چکار کنم ؟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

با گوگل کروم لیلا جان این پیام چی میگه؟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

اره

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا ✍️
5 ماه قبل

کپی کردم دوباره همین پیام رو داد

saeid ..
پاسخ به  نسرین احمدی
5 ماه قبل

از حسابت کلا خارج شو و دوباره بیا
شاید درست شد

دکمه بازگشت به بالا
38
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x