رمان

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۲

4.5
(37)

در اتاق را میبندد و خیره نگاهش میکند

_مائده چرا اینجوری میکنی؟ یه مهمونیه دیگه!

سرش را تکان میدهد
مطمئن بود پدرش یک نقشه ای داشت!

_تو بابای منو نمیشناسی مهیار….

جلو میرود و کنارش زانو میزند
_مثلا چیکار میخواد بکنه؟

_چمدونم…. من میترسم مهیار
بعده این همه مدت به آرامش رسیدم حالا…

_حالا چی؟ کی میتونه آرامشمونو ازمون بگیره!؟

سرش را پایین انداخت….
ترس تمام جانش را گرفته بود!
کاش میشد امشب به این مهمانی نرفت…

_اصلا…

حرفش را ادامه نداد

_اصلا چی؟

_نمیدونم!

لبخند میزند و دستانش را میگیرد
_هیچ کس نمیتونه منو و تورو از هم جدا کنه… اینو بهت قول میدم
حالام اینقدر نگران نباش! به چیزای خوب فکر کن

لبخند میزند
یهو نگران لب میزند
_آراز کجاست؟

_پیشه خورشید

با چشمان گشاده شده نگاهش میکند
_خورشید!!!؟

_نگران نباش مائده… آراز رو خیلی دوست داره

_میترسم آراز
خیلی نگرانم این روزا!

_ای بابا…. نگران چی؟

_من میرم پایین توام آماده شو که بریم کم کم

فقط سرش را تکان میدهد، هنوز دلش رضایت نمیدهد که برود!

مهیار که از اتاق رفت، از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت
به پیراهن هایش نگاه میکرد…ولی فکرش جای دیگر بود

بالاخره یک پیراهن را انتخاب کرد و پوشید
موهایش را دم اسبی بست و روسری اش را سرش کرد
در ساک کمی از لباس های آراز را گرفت و کنار کذاشت

در را که باز کرد پشت در مهیار را دید که آراز در بغلش خواب بود

آرام پچ زد
_خوابید؟

_آره
مادربزرگ براش لالایی خوند خوابید

بچه را آرام از بغلش گرفت و روی تخت نشست

_درو ببند مهیار

_چشم

در را بست و مائده نگاه کرد
پیراهن کرمی رنگی برتن داشت که با شال سیاه

_چقدر ناز شدی!
خیلی بهت میاد این پیراهن

فقط در جوابش لبخند زد…
آرام و قرار نداشت! دلش بدجوری شور میزد، سعی کرد کمی آرام باشد

_لباستو عوض کن مهیار… بریم

_چشم
چی بپوشم؟

شانه ای بالا انداخت
_نمیدونم

تک خنده ای کرد گفت
_سیاه بپوشم ست شیم؟

_نه سیاه چیه من مُردم!؟

اخم ریزی کرد گفت
_خدانکنه چی میگی

حرفی نزد فقط با لبخند نگاهش کرد

جلوی آیینه می ایستد و موهایش را شانه میکند

_خیلی خوشتیپ شدی آقا!

لبخند عمیقی میزند
_قابل ندارمااا

خنده میکند و آراز را بغل میکند

_بچه رو بده من دارم، تو ساکشو نگهدار

_باشه

از خدا خواسته آراز را در بغلش داد
این روزا ها یکسره در بغلش بود و او مجبور بود بغلش کند!
یه موقعه هایی هم باید بغلش میکرد و در اتاق راه میرفت تا بخوابد
دیگر کمری برایش نمانده بود…!

باهم در کوچه راه میرفتند
متوجه ی رنگ پریده اش شد!

_مائده رنگت چرا پریده!

_چیزی نیست بریم

_آخه من نمیفهمم تو از چی میترسی!

خودش هم نمیدانست… ولی دلش آرام نمیگرفت!

دم در که رسیدند در زدند
مادرش با مهربانی در را برایشان باز کرد و هر سه تایشان را بوسید و در آغوش گرفت

_خوش اومدین… بفرمایین تو

باهم از پله ها بالا رفتند و وارد خانه شدند
پدرش را دید!
بعد از چند ماه دیده بودَش!؟

دوباره یاد آن دوران افتاد….
کتک هایی که از پدرش و مهدی بخاطر محمد میخورد…

با آمدن در این خانه دوباره یاد محمد افتاد….
اون اتاقی که روز عروسی مهدیه باهم حرف زدند…
دعوای مهیار و محمد….

چشمانش را از درد بست

وقتی چشمانش را باز کرد خودش را در آغوش پدرش دید!

هیچ وقت نمیتوانست آن دوران را فراموش کند…
هیچ وقت نمیتوانست پدرش و برادرش را ببخشد!
هیچ وقت…….

بعد از سلام و علیک روی مبل نشستن
پدرش آراز را از بغل مهیار گرفته بود و حالا در بغل خودش بود!

_مبارکتون باشه… ایشالله دامادش کنید

صدای مهیار بود که بلند شد
_ممنونم…

ولی مائده در اینجا نبود!
جسمش اینجا و روحش جای دیگر!
به اتاق ها و دیواره های خانه نگاه میکرد، در اینجا کلی با خواهر و برادرش خاطره داشت!

اینقدر هواسش پرت شد که متوجه ی سرفه های آراز نشد!

یکهو به خودش آمد و پسرکش را در بغل مهیار دید که از حال رفته است!

سریع به سمتش هجوم برد و پسرکش را در آغوش گرفت…

جیغ زد….
فریاد کشید….

ولی آرازش بیدار نمیشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

اشکالی نداره که خوشگلم سحر که اسم قشنگیه بهتم میاد حالا تو فکر کن اون نگفته بود ممکن بود خود پدر و مادرت هم همین انتحاب رو داشته باشن🥰😂😂

لیلا ✍️
5 ماه قبل

آخیی آراز کوچولو چش شد؟😥

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

خورشید چیز خورش کرده😭😭😭😭😭

تارا فرهادی
5 ماه قبل

هیییع چیشد یه دفعه ای😳🥺
باورت میشه بلند گفتم هیییع 🤣🤣
سحر تو رو خدا پارت بده لطفا حتی اگه کوتاه باشه🥺🥺
سی‌سی جونم
سحری 🥺
لطفاااا
خسته هم نباشی😊❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

آفلییین🥺🥺❤️

مژده
مژده
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

سلام این بود ۱۰۰ درصد؟ ببخشید ولی اولش گفتین ۱ روز در میون بجز جمعه ها بعدش الن هفته ای ی بار میدن هفته ای ی بارم نصف پارت میدین در اصل روزی ۳ خط بنویسی تو ی هفته بیشتر از این میشه 🥺

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

وایییییی چرا اینجوری شدددد آییییی بگردممم نینیییییی😭😭😭😭بیچاره مائده چی کشیدههه وای مو به تنم سیخ شددد😭😭
تو رو خدا نینی چیزیش نشهههه

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

بابا من رو نینیا حساسم شما ها چرا انقدر سنگدل شدین همش بلاها باید سر نینیا بیاد؟!🥺😭

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

حقیقت رو برای نگرفتن گلب نیوشا تغییر بده مگه چی میشههه😂😭😭😭😭

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

نگین اراز مرده که میزنم خورشیدو چیز میکنما😐🔪🔪
چرا اینا ارامش ندارن اخه بگردم🙂💔

تارا فرهادی
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

نه خداروشکر زندست
سحر گفته فقط آراز شبیه بابامه ما که بچه هاش هستیم شبیهش نیستم آراز از سحر بزرگتره وقتی سحر دیدتش…
پس به این نتیجه می‌رسیم که زنده است😊

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
5 ماه قبل

دیگه دیگه 😌
حال کردی سحری باهوش کی بودم من 🤣😅🤪

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

چی شد بچه که سالم بود

Tina&Nika
5 ماه قبل

امروز من تو فکر رمان بودم ولی من که میگم کار خورشیده خیلی گشنگ بود گلبم ❤️❤️(از عمد نوشتم گ ها میدونم ق هس)

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x