رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هفتادودوم

2.4
(288)

چهره اش سرخ بود و اخمی بر پیشانی داشت.
قفسه سینه او با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین میشد.
چشم هایش تا آخر گشاد شدند…..نفسش در سینه حبس شد…..فراموش کرده بود….به کلی حضور او را فراموش کرده بود.
حرف در دهانش ماسید اما در عوض پسرک لب زد:
_آهای خانمی رفتی تو هپروت؟
او که دندان سایید، ماهرخ بهت زده زمزمه کرد:
_یا خدا…..وحشی شد دوباره
_چی گفتی خانمی؟
با……
هنوز حرفش تمام نشده بود که دستی روی شانه خودش و رفیقش نشست…..هر دو از جا پریدند و سهیل از هم فاصله شان داد.
_بیا بریم!
تنها همین را گفت و همین حرف کافی بود تا به ماهرخ بفهماند اگر چند لحظه‌ی دیگر تعلل کند به قطع کار دست پسر ها میدهد.
گوشی اش را درون جیبش باز گرداند و چهره درمانده ای به خود گرفت ولی خوشحال بود….انتظار نداشت که سهیل صدر کوتاه بیاید ان هم در این مورد!
خوشحال بود اما خوشحالی اش زود گذر!
به سمت ماشین قدم برداشتند اما پسر ها بی خیال نشدند!
_هوی آقا…..تو کی هستی دیگه ها؟
نگاهی به ماهرخ انداخت.
_خانمی تا این آقا خوشتیپه رو دیدی مارو بیخیال شدی؟
کجا میری حالا؟
ما هم قیافه داریم که…..حالا این یارو یه سر و گردن بیشتره
قدم های سهیل از حرکت ایستاد.
بند دل ماهرخ پاره شد و به یک باره هرچه استرس بود در جانش افتاد….لب زیرینش را گزید و تا چرخید دیر شده بود!
خیلی دیر!
سهیل با یک حرکت برگشت و مشت محکمی را زیر چشم پسرک فرود آورد.
_مرتیکه بیشرف ببند دهنتو!
دست روی دهانش گذاشت.
_وای!
فریاد پر از درد سهراب هوا رفت ولی سهیل ولش نکرد!
رویش خیمه زد و پشت سر هم در صورتش مشت کوبید.
_ا….آخ…..ا…آی خانم…..توروخدا…..توروخدا شما…..آخ….شما یه کاری کن
آقا غلط کردم….من به هفت جد و آبادم بخن….آی….بخندم دیگه مزاحم بشم…..ولم کن!
او زیر مشت های پی در پی سهیل آه و ناله می‌کرد و رفیقش در گوشه ای خشکش زده بود.
واکنش سهیل را هنوز هضم نکرده بود…..نه میتوانست به دوستش کمک کند و نه می‌توانست پا به فرار بگذارد!
ماهرخ نیز در بهت به سر می‌برد که یک آن سهیل از روی سهراب بلند شد.
او دست روی صورت پر از خونش گذاشت و از درد به خود پیچید.
_آخ….تف بهت عرشیا…..همش تقصیر توعه….آی
پسری که عرشیا نام داشت طوری چشمانش گشاد شده بودند که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند…..در عرض دو دقیقه صورت رفیقش به آنی پر از خون شد…..ضربه هایش چقدر سنگین بودند مگر؟
سر تا پای سهیل را از نظر گذراند تا که بعد رسید به چشم های به خون نشسته اش!
آری اگر سهیل صدر او را هم می‌گرفت چند لحظه دیگر به حال سهراب دچار میشد.
او که قدم به جلو برداشت ماهرخ تازه به خود آمد و سریع خودش را به سهیل رسانید…..دست هایش را روی قفسه سینه اش گذاشت.
_سهیل توروخدا آروم باش شر نکن باشه؟
ماهرخ این را گفت اما او انگاری کر شده بود.
قدمی دیگر که به جلو برداشت عرشیا عقب رفت.
_آقا….آقا رحم کن….دیگه از این غلطا نمی‌کنیم….تورو به جون عزیزت ببخش ما چمیدونستیم ایشون با شما نسبتی دارن
سهیل فریاد کشید:
_ببند دهنتو لجن…..اگه اینطوری باشه که فقط ایشون با من نسبت داره بقیه چی؟
بقیه ای که با من نسبت ندارن باید برین مزاحمشون بشین؟ بهشون تیکه بندازین پس آره؟
خواست به سمتش خیز بردارد اما ماهرخ محکم نگهش داشت….التماس کرد.
_سهیل….خواهش میکنم نکن!
توروخدا بیا بریم
اون پسره هم باید بره بیمارستان!
طوری نگاهش کرد که لحظه ای از این مرد ترسید…..اما از جایش تکان نخورد….دست هایش را هم برنداشت.
‌_نه….نه آقا…..همچین منظوری نداشتم……دیگه تکرارش نمیکنیم
نگاه کوتاهی به عرشیا انداخت و بعد هم به چهره سرخ سهیل
دست هایش را آرام بالا آورد و یقیه لباس سفیدش که دو دکمه پیراهنش را باز گذاشته بود چنگ زد…..از آن فاصله نزدیک سر بالا برد.
صدایش ظریف و دخترانه بود…محکم لب زد:
_منو نگاه کن
اما سهیل بی توجه به ماهرخ به عرشیا زل زده بود…..دخترک تکانی به یقه لباسش داد.
_میگم منو نگاه کن!
دندان سایید و بالاخره زحمت داد تا به جنگل سبز چشم های او نگاه کند.
_ولشون کن باشه؟
بزار این سالم بمونه حداقل اون یکی رو ببره بیمارستان
سهیل من….من حالم خوب نیست عصبی ام لطفا بیا بریم!
سکوت کرد…..دوست داشت به پسر ها درسی را بدهد که فراموش نکنند چرا ماهرخ نمیگذاشت؟
نگاهش را در صورت ماهرخ چرخی داد و وقتی رنگ پریده و چهره اشفته اش را دید دست و پایش بسته شد!
پلک بست و نفس داغش را به بیرون فرستاد.
دخترک لبخند محوی زد، انگاری کوتاه آمده بود.
_باشه
قدر دان به صورتش خیره شد و آرام دست هایش را از یقه او پایین آورد.
اما بد کرد….سهیل قابل پیش بینی نبود!
تا به خودش امد سهیل از کنارش گذشته و تا خواست نامش را صدا بزند او سیلی محکمی را زیر گوش عرشیا خواباند!
پسرک بی تعادل شد و تلو تلو خوران عقب رفت….
ضرب دستش زیاد بود.
_اینو زدم تا تو هم بی نصیب نمونی بی همه چیز!
برگشت و دست ماهرخ را در دستش جای داد…..دخترک چشم رنگی لحظه ای بهت زده به دست خودش و او نگاه کرد.
نمی‌دانست باید خوشحال باشد، ناراحت باشد یا دلگیر یاکه خشمگین!
سهیل در جشن با دختری دیگر امده و رقصیده بود حالا چرا باید از او دفاع می‌کرد یا دستش را می‌گرفت؟
به دنبالش کشیده شد و پوزخند زد.
با کس دیگری می آمد و دست کس دیگری را می‌گرفت!
اگر همان شناخت اندکی را نسبت به سهیل نداشت به قطع میگفت لنگه تمامی مرد هاییست که تا به حال دیده!
اما او فرق می‌کرد…..سهیل صدر این چنین نبود…..مگر که دلیلی پشت کارش خوابیده باشد!
تا از فکر بیرون آمد دید که در ماشین نشسته اند…..سهیل هنوز نفس نفس میزد و عصبی بود ولی هیچ نمیگفت!
بی حوصله سرش را به پنجره ماشین تکیه داد.
چقدر خوب بود که حالا او چیزی نمیگفت…..واقعا دیگر حوصله جر و بحث نداشت.
حرف های ترانه به اندازه کافی به همش ریخته بودند.
همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد…..آن را برداشت و نگاه کرد.
پیام از طرف ماهرو بود:
“خوبی ماهرخ؟ به ترانه چی گفتی اون طوری عصبی شد؟”
چرخی به چشم هایش داد…..باید میپرسید ترانه چه به او گفته است که باعث شد موجب عصبانیت او شود!
گوشی اش را روی داشبورد ماشین پرت کرد و به منظره بیرون خیره شد…..حوصله جواب دادن به او را دیگر نداشت.

طول و عرض آپارتمان را چند باری میشد که طی کرد.
بی قرار بود.
زمان زیادی از آخرین ملاقاتشان می‌گذشت و هنوز نه او سراغی از سهیل گرفته بود و نه دیگر سهیل سراغی از او!
این پسر از ۱ سال پیش زمین تا آسمان تغییر کرده بود.
در آلمان نکند چیزی بر او گذشته باشد؟
نمی‌دانست!
فقط می‌دانست این سهیل…..آن سهیل چند سال پیش نیست.
این پسر آن پسری نیست که می‌شناخت.
او حالا کسی بود تشنه خونشان!
می‌ریخت…..روزی زهرش را
آیا آن روز دور است یا نزدیک؟…..کسی نمی‌دانست.
دستی به موهای جو گندمی اش کشید و به سمت تک مبلی که رو به روی پنجره بزرگ خانه اش قرار گرفته بود رفت.
از روی میز دایره ای شکل کنار مبل…..سیگار و فندکش را برداشت.
سیگاری آتش زد.
_بالاخره میای!
میدونم میای پسر…..منتظرم بیشتر از این نزار
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش را در هوا فوت کرد.
_نمیزارم….نمیزارم کج بری
باز میشی همون آدمی که میخوام، اگه اجازه بدم از کارا و هدف هامون دور بشی سیروس نیستم!
لبخند زد….او سهیل را باز می‌کرد همان آدمی که درست کرده بود.

اما زهی خیال باطل!

جلوی ساختمان ترمز کرد.
_رسیدیم
خسته سرش را از روی شیشه ماشین برداشت.
نگاه بی رمقی به او انداخت….چهره اش هنوز قرمز بود و اخم بر پیشانی داشت.
تشکر آرامی کرد و خواست دستش را به سمت دستگیره ببرد که سهیل صدایش کرد.
_خانم پناهی!
نگاهش قفل دستگیره شد….لبخند تلخی زد….چه میشد بگوید ماهرخ تا نامش را از زبان او بار دیگری بشنود؟
لب باز کرد:
_بله؟
سهیل غرید:
_من نزدم کنار که تو با همچین سر و وضعی بری داخل پارک صحبت کنی و آخرشم بشه این
چرا پیاده شدی؟
چشم هایش گشاد شدند و سر به سمتش چرخاند.
_بله؟
_گفتم چرا با این لباس و آرایش از ماشین پیاده شدی؟!
_میتونم بپرسم این الان چه ربطی به تو داره؟
_نخیر نمیتونی جواب منو بده!
اخم کردنش مصادف شد با رعد و برقی که به صدا درامد.
_سهیل چته تو؟ منکه نمی‌تونستم جلوی تو حرف بزنم، میتونستم؟
_نمیتونستی ولی میتونستی به من بگی که پیاده بشم، هوم؟
ناباور خندید.
‌_خب که چی؟ دوست داشتم پیاده شم به تو چه ربطی داره؟
دستی به صورتش کشید.
_آره ربطی نداره درست میگی اینو ولش کن ولی دیگه وقتی میای عمارت یاکه مهمونی از طرف ما دعوتی اینقدر آرایش نکن یا جلب توجه نکن!
ماهرخ گیج شد…..به سرش زده بود؟ چرا حرف های عجیب میزد.
_چی میگی؟
_میگم که حواست به خودت باشه!
پوزخند زد.
‌_خیلی ممنون بابت نگرانی هاتون ولی فکر نمی‌کنم بازم بهت ربطی داشته باشه و حتی ربطی به موضوعی که داشتیم اولش حرف میزدیم!
دیگر نماند و دستگیره در را پایین کشید…..اما سهیل بیخیال نشد….طاقتش طاق شد و دیگر نمی‌توانست چیزی به ماهرخ نگوید.
به او ربطی نداشت درست ولی باید هشدار میداد میان چه آدم هایی بوده….باید برایش تکرار می‌کرد همه مانند هومن هستند!
عصبی با گام هایی نسبتا بلند به سمت در طوسی رنگ رفت.
_خانم پناهی!
وقتی دارم باهات حرف میزنم نزار و برو!
ایستاد ولی به سمتش برنگشت.
_گوش کن حرف هامو، هومن رو دیدی؟ فهمیدی چطور آدمیه که نه؟
بقیه هم مثل همونن!
همه اون آدم هایی که دیدی حتی بد تر و کثیف تر از اونن!
بعد تو میری روی سکو براشون ویولن میزنی؟
قبلا هم بهت گفتم، درست لباس بپوش درست رفتار کن ولی تو انگار نه انگار
کلافه از حرف های تکراری قدم دیگری به جلو برداشت و آیفون خانه طلا را زد….سهیل باز ادامه داد:
_دارم با تو حرف میزنم ماهرخ!
لابد یه چیزی میدونم که بهت میگم، لابد یه چیزی می‌فهمم که دخالت میکنم
حرصی لب گزید…کاش تمامش می‌کرد.
_چته تو؟ چرا اینقدر لجبازی میکنی؟
چی از……
هنوز حرفش تمام نشده بود که ماهرخ چرخید و هرچه از حرف های ترانه و کار های خودش روی دلش مانده بود را همه را بر سرش خالی کرد.
_خفه ‌شو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا : 288

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x