رمان کوچه باغ

رمان کوچه‌ باغ پارت ۴

4.6
(123)

موهایش را از دو طرف کشید و برس را از روی میز برداشت

موهای دختره بلند‌تر بود یا موهای من ؟

دوباره به عکس خیره شد

محکم شانه را روی موهای بهم پیچیده‌اش کشید

اتو بکشمشون از اونم بلند‌تر میشه

بعد از شانه کردن موهایش نوبت میرسید به آرایش

دستی به صورتش کشید باید…باید اصلاح هم کنم اینجوری منو ببینه که نیومده برمیگرده

زودتر دستگاه بنداندازش را برداشت و شروع کرد به اصلاح کردن مشغول کار بود که در اتاق باز شد و مریم خانم وارد شد

با دیدن دخترش ابروهایش بالا پرید آفتاب از کدام ور در آمده بود که میخواست به خودش برسد !

نتوانست لبخندش را پنهان کند جلو رفت و به شوخی روی شانه اش زد

_خبریه خانوم…کجا داری میری که این همه به خودت رسیدی ؟

خط چشمش را کشید و به سمت مادرش برگشت

_مهرداد….مهرداد قراره بیاد دنبالم….باید خوب به نظر برسم….بد شدم مامان ؟

مات نگاهش کرد

چه بلایی بر سر دخترکش آمده بود !!

بازویش را گرفت و چشمانش را ریز کرد

_چی میگی نازنین….مهرداد کجا بود…تو حالت خوبه ؟

بازویش را از زیر دستش جدا کرد و کمی عقب رفت

_ آ…آره…چرا باید بد باشم….الانا میرسه باید سریع لباس بپوشم….برو کنار مامانی

با نگرانی به حرکاتش خیره بود این حالش اصلا عادی نبود

نگاهش به چادر پاره روی زمین افتاد همان چادری که پدرش از مشهد برایش آورده بود نازنین چطور توانسته بود پاره‌اش کند !

سعی کرد مانعش شود باید آرامش میکرد

_دخترم….عزیزم….مهرداد قرار نیست امروز بیاد….برو بشین روی تخت….بشین مادر….بزار برات قرصاتو بیارم…حالت بده

با غیض دستش را کشید

_ولم کن…چرا دروغ میگین….شما میدونین کجاست….فقط نمیخواین به من بگین

با بغض به مادرش که انگار یک شبه پیر شده بود خیره شد

_مامانی تو رو خدا نزار مهرداد بره….حرف تو رو قبول داره…..بهش بگو نازنین پشیمونه اصلا هر چی خودش گفت فقط برگرده

نفسی گرفت و با انگشت اشاره کرد

_اون دختره حتما دوستشه مگه نه….ما که با هم نامزدیم مگه میتونه بره با یه نفر دیگه ؟!

کم ‌کم اشکهایش روی صورتش روان شد

مریم خانم سعی داشت با ناز و نوازش آرامش کند

_مادرت بمیره دخترم…..تو رو ، تو این روز نبینه….ولش کن ارزشش رو نداره….بزار بره لیاقتت رو نداشت مادر

چشمانش از فرط گریه میسوخت دیگر جانی برای گریه و عزاداری هم نبود همانجا روی زمین خودش را گهواره‌وار تکان میداد و بر طالع بدش اشک میریخت

فقط زیر لب اسمش را میخواند همین بود ادعای عاشقیت بگو دروغه مهرداد کاش همه این‌ها یک خواب تلخ و طولانی بود آنوقت چشمانش را باز میکرد و میدید همه چیز مثل روز اول قشنگ بود

نگاهش به حلقه نشانش افتاد همانی که قسم خورده بود از دستش در نیاورد

لعنتی من سر قولم موندم تویی که بی وفایی کردی

با نفس های منقطعش انگشتش را بالا آورد تموم شد دیگه همه چیز تموم شده

هیستریک وار انگشتر را از انگشتش در آورد و پرتش کرد روی زمین

صدای جیغش گوش فلک را کر کرد

__نامرد….نامرد….

بدنش ضعف رفته بود آخر طاقت این همه شوک آن هم پشت سر هم را نداشت بدن لرزانش را در آغوش گرفت و مثل همیشه گریه بود که بر صورتش وفادار ماند

گفتند اشک بریز
خالی میشوی
خالی که نشدم هیچ…
پر شدم از بی کسی
که چرا کسی اشک هایم را
پاک نمیکند….
و بگوید اشک نریز
تو من را داری

با نگاهی وق زده به چهره خشمگین پدرش زل زده بود

قدرت هیچ حرکتی نداشت مادرش سراسیمه از اتاق به بیرون در رفت و آمد بود

دستهایش را روی تخت بسته بودن و مردی با روپوش سفید سرنگی را بهش تزریق میکرد

قدرت هیچ تحلیلی نداشت فقط زیر لب اسمش را میخواند ببین مهرداد ، ببین نازنینت به چه حال و روز در اومده اینا فکر میکنند من
دیوونه‌ام….این جماعت نمیفهمند درد منو

سوزش سوزن در رگ دستش صورتش را توی هم کرد لبهایش باز و بسته میشد ولی هیچ حرفی ازش خارج نمیشد

کمی بعد چشمانش سنگین شدن و به خواب عمیقی فرو رفت

《 _مهرداد…صبر کن…

نفسهایش به شماره افتاده بود دست بر زانویش گذاشت و یک دستش را بالا آورد تا بایستد اما مرد سیاهپوش بدون توجه داشت به سمت تاریکی میرفت

به پاهایش قدرت داد و با دو خودش را رساند

_تو رو خدا وایسا….منو اینجا تنها نزار…. مهرداد ؟

یکهو برگشت

ترسیده یک قدم به عقب برداشت چشمان سبزش پر از رگ های خونی بود زخم عمیقی روی پیشانیش بود

وحشت به جانش افتاد با جیغ به طرفش رفت

_چه بلایی سرت اومده….تو رو خدا یه حرفی بزن

حالا گریه هایش بلند شده بود مرد مقابلش فقط در سکوت نگاهش میکرد و عقب عقب میرفت

صدای باد و زوزه گرگ ها به گوشش میخورد و قلبش را به تپش مینداخت

میخواست او را در همچین جایی تنها بگذارد!

با عجز نگاهش کرد تا کمی دلش به رحم آید

دستش را بالا آورد

_همونجا وایسا نازنین

گنگ نگاهش کرد منظورش چه بود ؟

چرا صورتش هی رنگ عوض میکرد !

حالا رنگش به تیرگی میزد ترسناکِ ترسناک

_تو نمیتونی همراهم بیای….بعد از این راهو باید تنهایی برم

هیچ یک از حرف‌هایش را نمیفهمید

یک گام به طرفش برداشت که ناگهان رعد و برقی به صدا در آمد و مرد مقابلش مثل یک روح از جلوی چشمانش محو شد و در دل تاریکی فرو رفت

خواست صدایش بزند که دید فریادش در گلو خفه شد

همانجا دو زانو نشست و با نفس نفس به جای خالیش خیره شد 》

_نرو…مهرداد…

زیر لب با صدای ضعیفی این حرفها را میزد و با بیقراری سرش را تکان میداد

مریم خانم بیصدا اشک میریخت و موهای دخترکش را نوازش میکرد

چطور میتوانست حالش را خوب کند این مصیبت چطور سرد میشد ؟

دخترکش پیش چشمش داشت ذره ذره آب میشد و کاری از دستشان هم برنمیامد

از دار دنیا فقط همین یک فرزند را داشت تا به الان نگذاشته بود خار به پایش برود حالا چندین ماه بود که از زندگی افتاده بود

دختری که تمام آرزویش درس خواندن و کار کردن بود دختری که نمره هایش از همه دانشجوها بالاتر بود حالا از خیر دانشگاه رفتن هم زده بود ، دیگر زندگی برایش بی معنی و پوچ بود آرزوهایش یکی پس از دیگری به دست باد سپرده میشدن

نه شوقی بود و نه دیگر توانی برای تلاش کردن مانده بود ؛ حالا فقط گذر عمرش را تماشا میکرد قرار نبود اینطور همه چیز تمام شود

خیلی سخت است نمیشد هضم کرد که
نزدیک‌ترین کست ، کسی که روی اسمش هم قسم میخوردی اینطور بهت ضربه بزند یکی پس از دیگری مصیبت سرش آوار میشد مگر او چند تا جان داشت که تقدیمش کند

چرا نمیمرد بعد از این چطور میتوانست زندگی کند آخر تا به اکنون زندگی بدون مهرداد را تصور نکرده بود گاهی حس میکرد بدون او هیچ است

همه جا همراهش بود ، اولین روز مدرسه‌اش برایش مداد خریده بود اصلا خودش بود که بهش یاد داد چطور اسم هردویشان را بنویسد و او آن روزی که مهرداد را با خط درشت و نامرتبش بر روی کاغذ نوشته بود چقدر خوشحال بود حس میکرد کار بزرگی انجام داده

مهرداد همه جا بود در هر لحظه زندگیش موقع دادن کنکور چقدر بهش قوت قلب داد برایش وقت میگذاشت و کمکش میکرد میگفت موفقیت تو خوشحالی منه چطور میتوانست آن روزها را از یاد ببرد حالا کجا بود یکجوری خودش را نیست و از همه جا محو کرده بود که دیگر نازنینش را نمیدید شاید دیگر نمیخواست ببیند

با صدای در رشته افکارش پاره شد

_نمیخوام کسی رو ببینم….برید بیرون

حوصله هیچکدامشان را نداشت او در این روزها حوصله خودش را هم نداشت چه برسد به نصیحت های دیگران

گوشش از این حرف ها پر بود نمیخواست قبول کند که انتخابش اشتباه بوده حالا دوست داشت فقط بخوابد تا چشمش به کسی نیفتد

صدای قدم هایی در اتاق تاریک و گرفته‌اش پیچید و چشمانش را بهم فشرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

عالی👏👏

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

عالی بود👏❤
خوب دوست دارم مهرداد رو بکشم🗡
نازنین جون آدرس خونشون رو داری؟

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

از مهرداد متنفرم😡🪓

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

قطعا
خیلی ازش بدم میاد⚔️😡

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه داریم خالی میبندیم بخندی😂🤦🏻‍♀️

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

نازی ژونم
آدرس خونه مهردادو بده برم پدرشو در بیارم این دل من آروم نمیگیرهههههههه
هوم
تو جهنم با چاقو منتظرشم
در به در لیاقت عشق نازی جون منو نداشتی بیا برو گمشو شکنجه ت میدممم منننن🔪😈

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
دنیا
دنیا
9 ماه قبل

خیلی رمانتون عالیه امید وارم نازی جون الان زندگی آرومو باعشق واقعی داشته باشه بخداوقتی این رومانو میخونم خیلی دلم میگیره آخه من خودمم کل زندگیم نابود شده 🥺😭

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x