رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت 12

4.5
(10)

یهو برگشتم و دیدم آراد دلشو گرررفته و سرخ شده از بس خندیده.
اووووف اصلا حواسم نبود اینم اینجاست!ضایع بازی دراوردم.
(واااای دلممممممم یه لحظه تصورت کرد……
_هی میخندید و جمله اش ناتموم میموند.
…..تصورت کردم وسسسسط
واای اون همه خاستگااار
اونم تووو
_مگه من چمه آقا!
اتفاقا من خاستگار دارم قرارم هست برم تک تک ببینمشون و نظرمو اعلام کنم.
_حتما یه گری گوری عین خووودته.
_نخیرم.
_خونه و ماشین داره زندگی داره چی فکر کردی!
_بسته چرت نگو سنی نداری تو ک
باید حالا حالا بشینی پای درست.
ژنتیک و خوب بخون بعید میدونم حالا حالا ها پاسش کنی.
_به هر حال دختر خوشگل و خانم و رو هوا میزنن .
گفتم که گفته باشم.
(آراد)
نمیدونم چرا با شنیدن اسم خاستگار یه جوری شدم.
عصبانی شده بودم وقتی میگفت میخواد باهاش حرف بزنه.
دیگ هیچی نگفتم و کلا رفتم تو لک خودم
(کمند)
این چرا اینطوری شد!؟
اخماشو ریخت و دیگه یک کلمه ام حرف نزد تا برسیم.
سر کوه با بچه ها قرار گذاشتیم.
وقتی رسیدیم من و پری و سارا اول حسابی همو بغل کردیم و قربون هم رفتیم.
سارا شروع کرد به معرفی پسرا
_داداشم سروش.
_دوستش آرش.
_پسر دایی خارجکی دوستمون پری آریا
_ اقای آراد رادمنش.
(مونده بود چطوری معرفیش کنه)
که آراد برگشت و گفت
_آشنای خارجکی تازه از لندن برگشته ی کمند.

همه زدن زیر خنده
پری توی فلاکسش اب جوش آورده بود و برای همه نسکافه درست کرد و به دستشون داد.
هوا یکم خنک بود و این نسکافه ی داغ صبح عجب میچسبید.
در حال بالا رفتن از مسیر مشخص روی کوه بودم و داشتم از هوای خنک و تمیز صبگاهی لذت میبردم.
نفس زنان لبخند رضایتی روی لبم بود.
یهویی سروش اومد و دستای سردمو تو دست گرمش گرفت.
بقیه یکم جلو تر بودن.
_عهه آقا سروش چیکار میکنید.
_گرمت میکنم.
واس چی انقدر یخی تو!؟
_لطفا دستمو ول کنید الان بقیه میبینن بد میشه واسم!؟
_منظورت از بقیه این پسره آراده!؟
(تقلا میکردم تا دستمو از دستاش بیرون بکشم ولی محکم گرفته بودتش)
_خواهش میکنم ولم کنید دارم اذیت میشم.
(اروم دستاشو ازم جدا کرد)
_درباره ی پیشنهادم فکر کردی!؟
_کدوم پیشنهاد!؟
_میخوایی بگی یادت نیست!؟
_ببینید شما جدا یه پسر به تمام عیارید
چیزی کم ندارید نه از قیافه
نه ثروت
نه شخصیت
…و
اما من تو فاز دوستی و رابطه و اینا نیستم
…متوجه ی منظورم که هستید
_خب…
آراد عصبانی و اخمو رسید ونزاشت حرفش تموم بشه.
_فکر نکنم جلوه ی خوبی داشته باشه توی جمع دست توی دست دارید راه میرید.
سروش:منم فکر نکنم این موضوع ربطی به شما داشته باشه!
سارا که متوجه ی عمق فاجعه شده بود فوری رسید و بحث و عوض کرد
_هممون واقعا گرسنه مون شده چطوره برگردیم و بریم روی اون نیمکت های سنتی یکم غذا بخوریم.
من قبلا اینجا اومدم
کوبیده هاش حرف نداره!
کمند تو بیا با من بریم!
داداش آرش کارت داشت ببین چی میگ.
(آراد)
وقتی دیدم دستای کمند و گرفت و شروع کرد پچ پچ کردن باهاش برق از سرم پرید
دستامو محکم مشت کردم و خواستم برم بکوبم توی دهنش
ولش کن به تو چچچچ اخ!؟بزار هر غلطی میکنه بکنه.
ولی بعد متوجه شدم داره تقلا میکنه که دستشو بیرون بکشه.
دیگه هیچی نفهمیدم و فوری رفتم سمتشون
_ فکر نکنم جلوه ی خوبی داشته باشه توی جمع دست توی دست دارید راه میرید.
_منم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
حیف که عادت ندارم جمع بقیه رو زهر مارشون کنم وگرنه حالیش میکردم با کی طرفه.
این کارشو بی جواب نمیزارم.
کسی حق نداره اینطوری جواب آراد رادمنش و بده.
(سارا)
دو روزی بود که میدیدم سروش تو حال و هوای خودش نیست.
یه شک هایی کرده بودم ولی مطمئن نبودم
از طرفی کمند بهترین دوستم بود.
نه میخواستم اون ازم دور بشه نه اینکه داداش یکی یک دونم انقدر توی لک خودش باشه.
به سرم زد یه قرار کوه دسته جمعی بزارم
تا یکم این دوتا بهم نزدیک تر شن.
ولی از بخت بدم آقاآراد غیرتی شد سر کمند و کم مونده بود باهمدیگه گلاویز بشن.
غلط نکنم گلوش پیش این کمند ما گیر کرده
سریع قائله رو جمع کردم و بچه هارو کشوندم سمت رستوران.
کمند استرس گرفته بود و دستاش یخ کرده بود.
تصمیم داشتم فعلا درباره ی چیزی باهاش صحبت نکنم الان وقتش نبود.
با لبخند بردمش سمت نقطه ضعفی که داشت
رفیق شکموی من تا عطر کوبیده رو استشمام کرد جفت چشاش قلبی شدن و انگار اتفاق و فراموش کرد
ههههه.
(کمند)
با دیدن رستوران سنتی و با مزه فوری رفتم و وسط تخت، اولین نفر نشستم.
بقیه ام که متوجه ی ضعف من شده بودن زیر زیری میخندیدن.
مشغول دیدن منو و سفارش غذا بودم که دیدم سروش با اخم و تخم اومد سمت راستم نشست.
بعدم آراد با پوزخند اومد نشست طرف چپم
منم این وسط گیج و منگ داشتم نگاهشون میکردم.
این دوتا پسر چشونه من خیلی معذب شدم و با چشمای گرد آب دهنمو قورت میدادم.
بقیه ام با شک به ما سه نفر خیره شده بودن.
.پری:آرریا ماجرای اون دختر بلونده رو تعریف کن یکم بخندیم.
_ای واای اونو میگی!؟
با چشمتون روز بد نبینه من یه شب رفتم پارتی به دعوت یکی از دوستام.
عین بچه های خوب نشسته بودم یه گوشه آبمیوه مو میخوردم.
چشمامم هیج جا رو نمیدید.
_ آره جون خودت.
تو که راست میگی!
_ مرگ پررری شوخی نمیکنم!!!
_مرگ خودت مونگول.
_خب داشتم میگفتم به جون این دختره.
اسمش چی بود!؟
اهان پری.
(پری چشم هاشو ریز کرده بود و با خشم نگاش میکرد قیافه اش دیدنی شده بود مگر اینکه این پسره یکم بتونه حالشو جا
بیاره ههه)
_خلاصه با بچه ها نشسته بودیم ابمیوه مونو میخوردیم یهووو یه جلو و پشت پروتز
با موهای بور و آرایش جیغ رژ قرمز
اومد سمت من.
لباسشم شکل یه مایو که بالا نداشت از پایین تا بالای پاهاشم بند بسته بود.
من فقط دوست دارم بدونم کی این بندو مد کرد تو روحش صلوات.
خلاصه کشون کشون یقه مو چسبیده بود میبرد سمت خووونش هی میگفتم خانم محترم
لیدی
دختر بندی
جون فادر مادرت دست از سر ما بردار
ما به گاد این کاره نیستیم….
حالیش نبود که منم اون روزا نصفه نیمه زبان بلد بودم.
خلاصه با هر زحمتی بود مارو کشوند سمت خونش.
آقا چشمتون روز بد نبینه بگید چی دیدم!؟
(همه با هم)
چی!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه گربه ی سفید چشم سگی پشمالوووو
با یه زبون صورتی که هی میدادش بیرون و
منم جون این دختره پری
نمیترسم ولی بد چندشم میشه از گربه
خلاصه از من جیغ و فرار از گربه هه دنبال و اصرار
به خدا که تا چهار صبح این دختره بیدار موند ببینه یه وقت فرار نکنم!
با زور خوابوندمش خدایی و در رفتم
پارتی که هیچی
ازون ماجرا به بعد مهمونی خانوادگیکه میرفتیم من با تسبیح و چفیه ظاهر میشدم به مولا.
(همگیدلشون و گرفته بودن و حسابی خندیدیم)
خلاصه کبابارو اوردن و خوردیم و یه دوغم روووش.
حسابی چسبید.
هر کس یه خاطره ی خنده دار میگفت و روز خوبی و کنار خوبی و بدی هاش سپری کردیم.
موقع رفتنم آراد رفت و بدون توجه به مخالفت بقیه پول غذاهارو حساب کرد
پس ازین مرام هاام داشت!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x