رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part27

4.8
(13)

Narges:
فواید داشتن برادر در خانه این بود که لازم نبود هر صبح با نوازش گرم مادر از خواب بیدار شوی
احسان چهارتا لگد گاهی هم می نشست روی کمرش
پارسا که یک نعره میزد محله خبردار می ایستند نیاز به حمله فیزیکی نبود
احسان _ تا سه میشمرم پا نشی میشنم رو کمرت
_ جان عزیزت ول کن
احسان _ پاشوپاشوپاشو پاشوپاشوپاشوپاشو
_ پا میشم دهنتو پر خون میکنمااا
احسان _ جانم؟
_ هیچی
احسان _ نه یه بار دیگه تکرار کن
_ اوففف
با فشار سنگینی که به کمرش وارد شد صورتش را درهم کشید
_ احساااان شکست آخخخخ پاشو وووییی
احسان _ دیگه ازین غلطا نکنیا
_ ها؟
احسان _ ها و مرض خیر سرم بزرگترم ازت میخوای دهن منو پر خون کنی ؟
_ به جان زن داداش ازت شکایت میکنم کمرمو ناقص کردی
احسان _ پاشو گمشو جوراباتو بشور بوی فساد گرفته اتاقو نگا این چیه ها؟
نگاهی به لباس زیر دست احسان کرد
_ یه لباس شخصیه که تو پوشاک غارنشینایی مثه وجود نداره خب کوری یا نفهمی که نمیدونی چیه ؟
بابا _ شهریار ! چه خبرته ؟ این چیه دستت؟
احسان _ عه باباهم غارنشینه چون نمیدونه این چیه
لباس را از دست احسان چنگ زد تا بیشتر از آبرویش را نبرده که صدای خنده احسان بلند شد نگاهی به خود کرد
یه لنگ جوراب سبزش هنوز از پایش درنیاورده بود شلوارک زرشکی و رکابی زرشکی اش تنش بود
چه فکری کرده بود ؟
احسان _ چرا انقدر سمی تو بشر!
_ زهرمار دیشب باید میدیدی عسل دم در میخواس باهام عکس بگیره تااازه بم گف چقدر خوشتیپ شدم بعد میخواس…
احسان _ خیله خب بسه بسه حتما مرحله این بوده ببرتت محضر سریع بپوش بریم رستوران زودباش
_ گشنمه کجا بیام؟
احسان _ بیا منو قورت بده بلکه اون خندقت پر شه
_ نوچ جا نمیشی تو شکمم
بلند شد پیراهن سورمه ای و شلوار مشکی اش را پوشید آستین هایش را تا آرنج تا داد موهای خرمایی اش را کج روی صورتش ریخت
احسان در را باز کرد و دست به سینه به چهار چوب در تکیه داد
اسپری را مارپیچی روی خودش میچرخاند
_ ها؟
احسان _ آقا داماد منتظرن
_ از تو که بهترم با این تیپ قراضت
احسان _ ارواح جدت اومدی یه دستی به اتاق بکش بوی عرق و عطر همه چی قاطیه آدمو شیمیایی میکنی
در کمد کفش هایش را باز کرد
_ پیاده می ریم؟
احسان _ بابا خودش میبرتمون
_ اینا خوبه؟
احسان _ میگم بابا میبرتمون تو کفش کوهنوردی ورمیداری؟!
_ خیله خب حالا چرا دعوا داری ؟
احسان _ شهریار زودباش خسته شدم میفهمی؟
کفش هایش را برداشت از کنار احسان رد شد پله هارا پایین آمد وارد آشپزخانه شد دریخچال را باز کرد مشغول خوردن بود که سرش محکم به آبسرد کن یخچال خورد
_ آی
احسان _ گشنه دیرمون شدی میفهمی؟
_ چقدر حرص میخوری تو بیا حرص نخور شکلات بخور
با دندان بازش کرد و در دهان احسان عصبی چپاند
کفش هایش را پوشید و از خانه خارج شد
راهشان خیلی دور نبود شاید 40دقیقه تا رستوران فاصله بود پیام هایش را چک کرد خبری نبود
( الان اگه کیمیا بود فرت وفرت بهش پیام میدادم بهم پیام میداد نه اینکه ایرانسل دم به دیقه احوال پرسم باشه)
احسان _ همونم برو سجده شکر کن
_ مگه شنیدی؟
احسان _ اینهمه تماسی که تو در روز با اینو اون داری همینکه ایرانسل مسدودت نکرده تازه پیامم میده بهت از خوش شانسیته
_ تو چی میفهمه زندگی چیه بدبخت همه زندگیت به کار خلاصه کردی نه زنی نه بچه ای فقط داری جون میکنی الکی
احسان _ تو از کجا میدونی ندارم ؟
_ احسان؟..مشکوک میزنی!
احسان _ دارم خوبشم دارم فقط مثه تو هول نیستم فعلا تحت تعقیبه
_ اوه ببین اون دیگه کیه
احسان _ چرا؟
_ اسمش چیه؟
احسان _ سحر
_ ای جان
احسان _ ای درد جلو زبونتو بگیرااا
_ خب حالا بیا منو هوف بکش با این اعصاب خرابت سحر اصن نمیگیرتت
احسان _ نگیره من‌میگیرمش
_ محکم بغلش کن بوسشم..
احسان _ عهههه

خندید و از ماشین پیاده شدند با همان چهره بشاش وارد رستوران شد
آنقدر پرسنل هتل و رستوران او را با چهره خندان دیده بودند که با دیدنش ناخودآگاه لبخند میزدند
به آشپزخانه رسیدند پارسا را دید که دیگ های غذا را نگاه میکرد و کیفیت برنج را بررسی میکرد
نزدیکش شد دهانش را کنار گوشش برد فوت محکمی کرد که پارسا را از جا پراند
پارسا _ بچه تو مرض داری؟کی اومدی؟
_ الان احسان بزور آوردم گشنمه یه چی بدم بخورم
پارسا _ به هیچی دست نمیزنیا این دیگا از مراسم ختم یه بنده خدا ایه بیا بریم دفتر
باهم سمت طبقه بالا راه افتادند وارد اتاق شدند نشست روی صندلی تی وی را روشن کرد
پارسا _ شهریار
_ ها؟
پارسا _ شهریار!
_ جان؟
پارسا _ عمو بشی خوشحال میشی ؟
از جا پرید تقریبا تا حلق پارسا رفت
_ جانِ من؟
پارسا _ هنوز معلوم نی…
_ احساااااان
پارسا _ شه..
در را باز کرد و همانطور که دنبال احسان میگشت فریاد میزد
_ عمو شدمممممممممممم😍😍😍😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

وااای چه قشنگ بود🥺
قشنگ تصویر همه چیز جلوی چشم هام بود
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x