رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت آخر

4.4
(148)

خنکی بیرون کمی حالم رو بهتر کرد ولی تنها برای چند ثانیه!
فکر و خیال امیر دست از سرم بر نمیداشت و لحظه ای تصویرش از جلوی دیدم کنار نمی‌رفت
گوشی امیر دوباره زنگ خورد ولی این بار با ترس و استرس جواب دادم و خدا می‌دونه چقدر سخت بود گفتنش
بعد از قطع کردن گوشی تا تاریکی هوا بی مقصد قدم زدم و فکر کردم به تمام این روزهایی که کنار امیر گذشته
من واقعا به خاطر ی دوست این همه دارم خودمو عذاب میدم؟!
یا شایدم حسی بیشتر از یک دوست.
وقتی با خودم فکر میکنم این حسی که نسبت به امیر دارم رو هیچ وقت به آریا نداشت
شاید این عوضی بود!
حسم به امیر عشق بود و به آریا شاید حماقتی بیش نبود!
وقتی فکر میکنم امیر رو دیگه تا ابد نبینم تازه به عمق فاجعه پی میبرم
دوستش داشتم و این اعتراف سخت ترین اعتراف زندگیم بود!

…………
لحظاتی توی راه روی بیمارستان قدم زدم و تا بیرون اومدن دکتر گویا سالیان درازی طول کشید!
خداروشکر خطر رفع شده بود ولی طول می‌کشید تا مرخص بشه
اون روز برگشتم خونه تا استراحت کنم و خانواده ی اونا راحت برن پسرشون رو ببینن
عصر دوباره قلب بی قرارم اجازه نداد بشینم تو خونه و خبری ازش نداشته باشم
به سختی تیپ قشنگی زدم
شاید برای خاطر امیر!
ساعت نزدیک ها ۶ بود از خونه خارج شدم
تپش قلب و استرس برای اولین بار به خاطر امیر سراغم اومد
تمام دیشب رو‌فکر کردم
شاید من اشتباه کردم!
ی دختر و پسر هرگز نمیتونن دوست ساده باشن چیزی بوده که ما به طرف هم کشش پیدا کردیم و حتی چندین سال کنار هم موندیم
شاید دیگه حماقت نکنم!
امیر می‌تونه همسر و دوست خوبی برای من باشه

شاید اگر این بار هم قلب امیر رو بشکنم حماقتی کردم جبران ناپذیر!

با قدم های آهسته به سختی اجازه ی ملاقات گرفتم و وارد اتاق شدم
امیر سرش رو از طرف پنجره به سمتم برگردوند
لبخندی کم جون روی لب هاش بود:
_اومدی بالاخره
کاش میدونست تمام مدت کنارش بودم!
_حالت خوبه؟
_اره بهترم
شاید با دیدن دوباره اش به عمق دلتنگی هام پی بردم
چقدر دلتنگ بودم برای گل گفتناش!
کنار تختش نشستم و آروم گفتم:
_ببخشید امیر
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_چی شده خانم؟
_من دلت رو شکستم یا شایدم من باعث شدم تصادف کنی.
اولین قطره ی اشکم روی دستش سقوط کرد دستش رو بالا آورد یکی یکی قطرات اشکم رو از صورتم پاک کرد
_یعنی آشتی؟
ناخودآگاه خندیدم
_مگه قهر بودیم!؟
_ ی جورایی
بینی مو بالا کشیدم و گفتم:
_امیر من
سری گفت:
_هیشش بزار واسه بعد
چه خوب که فکر منو همیشه میخونه!
_هفته ی آینده رستورانی که آدرس می‌فرستم می‌بینمت
پس خبر داشت کی مرخص میشه!
———–
توی آینه خودم رو چک کردم و با وسواس زیادی رژ سرخی روی لب هام کشیدم
کفش پاشنه بلندم تیپم رو کامل میکرد.
بعد از دوش گرفتن حسابی با عطر از اتاق خارج شدم.
بعد از یک هفته خوشحال بودم برای دیدن دوباره ی امیر
یک ساعتی طول کشید تا به رستورانی که آدرس فرستاده بود برسم
تمام این مدت حتی لحظه ای پامو داخل دانشگاه نداشتم
شاید به خاطر حضور آریا هرگز برنگردیم!

چه قشنگ بود جمع بستن های ناتمام!
با استرس وارد رستوران شدم و با دیدن امیر به طرفش حرکت کردم
پیراهن سفید به همراه شلوار مشکی.
ساعتی که دور دستش بود بسیار جذابش کرده بود
بوی شیرین عطرش رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم
برای اولین بار با خجالت سلام دادم
که گفت:
_سلام گل..بشین
سرم رو انداختم پایین و روبه روی امیر نشستم
بعد از سفارش غذا روبه من گفت:
_چه خبر خانم
شاید بهانه ای بود برای شروع صبحت های مهم تر!
_سلامتی
سرفه ای کرد و گفت:
_خب ازت میخوام کاملا صادق باشی و بدونی تو اصلا مجبور نیستی جواب مثبت بدی چون من در هر شرایط بیشتر از هر چیزی تو رو دوست دارم چه جای همسر چه جای دوست!
با استرس آب دهنم رو قورت دادم:
_باشه امیر
لحظاتی خیره ی صورتم شد و بعد جعبه ی کوچیکی که روی میز قرار گرفت تعجبم رو بیشتر کرد
_این برای توئه
خودش جعبه رو باز کرد و حلقه ی زیبایی که توش بود نمایان شد
_با من ازدواج می‌کنی آنا؟
شاید یک هفته زمان زیادی بود برای جمع و جور کردن فکر های بی سر و ته ذهنم شاید زمان کافی بود تا جایگاه واقعی امیر رو برای خودم مشخص کنم
دوستش داشتم و در این شکی نبود!
گرچه دوست نداشتم زود جواب بدم ولی چه نیازی بود برای امیر وقت مشخص کنم
_با خانواده منتظرتم امیر.
لبخندی که تمام دندون هاش رو مشخص میکرد روی لبش نشست و تا خوردن ناهار هیچ حرفی نزد و تنها سکوت میان ما بود!
دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
_دانشگاه نریم بهتره..بهتره از آریا دور باشیم میریم سرکار خودمون
خودمم همین رو میخواستم!
پرونده‌ی آریا بهتر بود برای همیشه بسته بشه!
_خب حالا زمان خواستگار کیه؟!
با حرفش خندیدم و گفتم:
_نمیدونم باید بزرگتر ها مشخص کنن
و این بهترین کار بود.
خوشبختی ما در کنار هم کامل تر میشد!

“من که دل خوش دارم
سحری در راه است
فصل آغاز دگر
لحظه شوریدن دلها با هم
خالی از دغدغه ها
و به دور از
قصه این تنهایی
میرسد آخر باز ، این نگاه نگران
دست در دست هم
پر کشیدن تا اوج
دل سپردن به تماشای …”

(ممنون از تمام کسایی که تا اینجای رمانم همراه من بودن و حمایتم کرد
این رمان هم تموم شد و خوشحال میشم با رمان بعدی من همراه باشد رمان شاه دل
این رمان قلم اول من بود ببخشید اگر اشکالاتی داشت
امیدوارم دوست داشته باشید
مثل همیشه ازتون میخوام کامنت فراموش نشه که باعث انرژی من هستش
پارت آخر همه کامنت بزارید
مچکرم ازتون💐)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
48 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...Fatii ...
7 ماه قبل

قسمت آخره 🥺🥺

sety ღ
7 ماه قبل

سعید حالا ک بالاخره این رمانت تموم ش. شاه دلو پارتای طوووولااااانی و تندتند بده😁❤️

...Fatii ...
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

راس میگه رو شاه دل تمرکز کن پارتای طولانی و جذاب بده

...Fatii ...
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

چشمت بی بلا 🥰🥰🥰
خوب کی شاه دل و میزاری 🫠🫠😀😀 مثلا خجالت کشیدم چون الان پارت دادی 🤭

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

بوس بهت سعیدی❤️😍

...Fatii ...
7 ماه قبل

خب خدارو شکر به خوبی و خوشی تموم شد

𝐃𝐞𝐥𝐬𝐚 ♡
7 ماه قبل

خیلی عالی بود✨
خسته نباشی گلم💕
ان شاالله که همیشه موفق و سربلند باشی 🌺

Tina&Nika
7 ماه قبل

سورپرایز شدم با دیدن پارت ولی خسته نباشی،قشنگم عالی بود ❤️

Tina&Nika
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

❤️❤️❤️❤️🥰

Fateme
7 ماه قبل

با اینکه خیلی پارت قشنگی بود ولی اصلا دلم نمیخواست رمانت تموم شه خیلی قشنگ بودد خیلیی♥️

نازنین
7 ماه قبل

این رمان رونخوندم مهساجون ولی مطمئنم قلمت بی نظیره… ایشالا موفق باشی خسته نباشی عزیزم

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

من تازه میخواستم سرم یکم خلوت شد شروع کنم رمان‌هاتون رو بخونم🥺😥
ایشالا همیشه موفق باشی سعیدیی✨️🤍🥰

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

افرین به پسرم قشنگم حالا دیدین یکی از پسرام بگیر شد ؟
پسر بعدیم که بگیره سوپرایزه
عالی بود سعید ژون
به امید موفقیت های بیشترت
شاه دل و پر قدرت ادامه بدیاااا

لیلا ✍️
7 ماه قبل

واقعا تموم شد😞 اشکال نداره خسته‌نباشی عزیزم از الان تمرکزت رو بزار روی شاه‌دل موفقیتت روزافزون👌🏻✨

راستی بچه‌ها دوست داستین سری به رمان منم بزنین

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

مرسی بچه😂🤗

تارا فرهادی
7 ماه قبل

فکر کنم دو سه پارتی عقبم
چقدر پارت دادین بچه ها من نبودم فکر کنم کل امروزم بزارم تا تمومشون کنم
دیدم پارت آخره حیفم اومد کامنت نذارم خسته نباشی مهسای خوشگلم 💜😘

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

رمان منم بخون تارایی هم بخاطر تو هم رمان جدیدم تو برای او

تارا فرهادی
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

چشششم

اتفاقا من پارت اول رمان جدیدتو توی. یه سایت خوندم دیدم اینجا ادامش دادی خوشحال شدم اول که یه جا دیگه خوندمش نمیدونستم مال تو اینجا گذاشتی فهمیدم😊

Fateme
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

آره اول گذاشتم بودم تو رمان وان ولی همون روز اول پاک کردم گفتم اینجا میزارم چون شماها اینجایید

sety ღ
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

کجا بودی شیطون؟😁🤦‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

دور از هر فضای مجازی🤣🤣

FELIX 🐰
7 ماه قبل

خیلی زیبا 👏👏👏
سعید ببخشید من چند پارت رو نتونستم کامنت بدممممم ببخشیدددد🙂💖
ولی از الان دیگه هستم

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خیییلییی قشنگ تموم شد مهی جونم😍🥲عالی بود عزیزم آفرین بهت بسیار رمان قشنگی بود😊❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

قربونت برم بریم برای ادامه ی شاه دل🤤😂💖

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

متشکد

camellia
camellia
7 ماه قبل

دستت در نکنه.خیلی خوب و عالی بود.😍ممنون که به تک تک نظرامون اهمیت دادی و همچنین جواب دادی.ممنون به خاطر رمان قشنگت,ممنون به این خاطر که خیلی معقول به یک نتیجه خوب و قابل قبول رسونیدیش.🤗😍😘

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
7 ماه قبل

قربونت بشم با این رمان قشنگت.
عالی بود عزیزم موفق باشی 💜

دکمه بازگشت به بالا
48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x