رمان آیدا

رمان آیدا پارت 41

4.1
(33)

جلوی آینه کش موهایش را محکم کرد و از اتاق خارج شد

موقع صبحانه از اتاق خارج نشده بود چون روی دیدار با پدرش را هم نداشت

 

خجالت می‌کشید از کار هایش!

نگاهش را در خانه چرخاند اما گویا خودش بود و مادرش که درحال شستن ظرف ها بود.

 

دوباره به اتاق برگشت و مشغول پوشیدن لباس هایی شد که با دقت زیادی انتخاب کرده بود.

 

امروز باید با سام درمورد همه چیز صحبت کند

در مورد زندگی خودشان.

 

مانتو سبز که آستین هایش پفی بود و کمربند طلایی رنگی زیبایی اش را چند برابر کرده بود

 

شال قرمز رنگش را هم سر کرد و روبه روی آینه ایستاد.

 

آرایش ملیحی روی صورتش بود پس تنها عطرش را زد و بعد از برداشتن کیفش از اتاق خارج شد.

 

کنار آشپزخانه ایستاد و آرام مادرش را صدا زد.

با تعجب نگاهش کرد و گفت:

 

-کجا میری؟!

 

سرش را پایین انداخت و سکوت کرد‌.

گفتن اینکه به دیدار سام می‌رود برایش سخت بود

 

اما مادرش بعد از لحظاتی اخم کرد و گفت:

 

-نکنه میخوای بری پیش اون پسره؟

 

نگاهش را به چشم هایش داد و زمزمه کرد:

 

-فقط میخوام درمورد زندگیمون حرف بزنیم

 

حرف هایش او را قانع نمی‌کرد.

تند از آشپزخانه خارج شد و گفت:

 

-جواب پدرتو چی میخوای بدی؟

 

پدرش سرکار بود پس تا آن موقع برمی‌گشت

 

-قول میدم زود برگردم‌

 

مادرش به سختی راضی شد تا اجازه بدهد.

آیدا هم باید با سام صحبت میکرد

درمورد خودشان و کار های سام

در مورد همه چیز.

 

….

کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد و کلافه نگاهش را به اطراف داد

 

او سر ساعت رسیده بود و انتظار داشت سام خیلی زودتر از او آنجا حضور داشته باشد

 

لحظاتی که برای آیدا به کندترین حالت ممکن می‌گذشت بالاخره به پایان رسید

 

با دیدن سام که نزدیکش میشد دوباره استرس وجودش را احاطه کرد

 

دست هایش را مشت کرد و لبخندی روی لب نشاند

نزدیکش‌ شد و دوباره مثل همیشه با مهربانی گفت:

 

-سلام بانو

 

قبل از آمدنش دوست داشت وقتی رسید غر بزند که چرا سه ساعت او را آنجا کاشته اما گویا با دیدنش همه چیز را فراموش کرد

بعد از سلامی آرام نگاهش را به چشم هایش داد و گفت:

 

-دیر کردی؟

 

سام همان طور که به روبه اشاره میکرد گفت:

 

-فکر نمی‌کردم بیای

 

باید هم این طور فکر میکرد!

آخر دیشب بدون خدافظی قطع کرده بود ولی با تمام این ها سام آمده بود

 

همان طور که قدم می‌زدند گفت:

 

-بریم کافه؟

 

جای خوبی مد نظرش بود

راحت می‌توانستند درمورد همه چیز صحبت کنند

 

سرش را به معنای تایید تکان داد و چیزی نگفت

 

کافه ای در همان نزدیکی ها بود که جای شیک و زیبایی بود

 

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا به آنجا برسند

 

در را برایش باز کرد و بعد از ورود آیدا خودش هم وارد شد.

 

همین در باز کردن و صندلی عقب کشیدن هایش بود که سام را در دلش بیشتر از قبل دوست داشتنی میکرد!

 

 

چند لحظه بعد گارسون به دنبال سفارششان آمد

 

نگاهش را به آیدا داد و منتظر ماند که نظرش را بگوید.

 

کیک توت فرنگی و قهوه بی نظیر بود!

پس بدون معطلی گفت:

 

-کیک توت فرنگی و قهوه

 

گارسون با لبخند سرش را تکان داد و به سمت سام برگشت

 

-همونی که خانم میخوان رو برای منم بیارید

 

بعد از گفتن”بله حتما” دور شد.

 

دست هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت:

 

-خب باید امروز دیگه درمورد خودمون حرف بزنیم سام

 

دستش را به پیشانی اش کشید و گفت:

 

-بعد از آوردن سفارش حالا حرف می‌زنیم

 

گویا قصد نداشت در مورد خودش و کارهایش حرف بزنید.

 

آخر خوب می‌دانست منظور آیدا دقیق چه چیزی است!

 

اما برخلاف سام او اخم کرد و گفت:

 

-چرا چیزی درمورد خودت بهم نمیگی؟

 

آیدا تقریبا چیز هایی راجب سام می‌دانست

فکر می‌کرد پدرش قطعا همه چیز را برایش تعریف کرده:

-خودت که همه چیز رو میدونی چه نیازی هست من بگم

 

یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:

 

-اول اینکه دوست دارم خودت حرف بزنی بعدشم..

 

با چشم هایی کنجکاو ادامه داد:

 

-تایید می‌کنی همه چیز رو؟

 

آمادگی جواب دادن به سوال های آیدا را نداشت

پس سعی کرد حرف را عوض کند:

 

-پس چرا این سفارش ما رو نیاوردن؟

 

اخم آیدا را که دید سکوت کرد و نگاهش را به چشم هایش داد

بعد از چند دقیقه زمزمه کرد:

 

-بهت همه چیز رو میگم قول میدم

 

سرش را تکان داد و سعی کرد دیگر چیزی درموردش نپرسد

بی شک سام خودش همه چیز را برایش تعریف می‌کرد

 

گارسون سفارش ها را روی میز گذاشت و دور شد.

 

قبل از آنکه چیزی بخورد نگاهش به

جلوی در کافه افتاد و قلبش از حرکت ایستاد

 

مهرداد آنجا چه میخواست؟!

لبخند صورتش دیگر چه می‌گفت!

 

با قدم هایی آهسته نزدیکشان شد

 

آیدا تند از جایش بلند شد و نگاهش را به سام داد

 

با ایستادن مهرداد دقیقا جلوی میز، سام هم با تعجب از جایش بلند شد

اما قبل از آنکه حرفی بزنند او تند گفت:

 

-اشتباه نکنم تو باید سام باشی..درسته؟

 

آیدا با ترس نگاهش را از صورت مهرداد به سمت چشم های سام سوق داد و با استرس نگاهش کرد

 

حالا باید چه میکرد؟!

مهرداد آمده بود درست وقتی که سام کنار آیدا بود!

..

(کامنت فراموش نشه ✨

ادامه ی این پارت فردا در رمان لند قرار داده میشه

اگر دوست داشتین بخونید از طریق رمان لند فردا بخونید.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی
اما مهرداد چطور رد آیدا رو زده ؟
به احتمال زیاد سام فکر میکنه آیدا لوش داده

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

آخییی حتما آیدا زیر نظر بوده طفلکیا
ممنون سعید جان خسته نباشی

Fateme
4 ماه قبل

واییی آیدا زیر نظر بود
الان سام فک میکنه آیدا لوش داده🥲💔

لیلا ✍️
4 ماه قبل

قشنگ بود طفلی آیدا این وسط چه گیری افتاده حالا حتماً سام فکر میکنه این ملاقات یه نقشه بوده واقعاً شرایط سختیه😞 این جانب اما طرفدار مهردادم😁

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

نکنه سام به ایدا مشکوک شه😐
خدایا خودت رحم کن بهمون😐😂
خسته نباشیدد💚🫂

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x