رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت ۸

4.3
(41)

 

خدمه های زیادی مشغول به کار بودن یکی میوه ها رو می چید یکی حیاط رو تمیز میکرد

سه چهار تا نگهبان دو تا سگ هیچ وقت فکر نمیکردم یه زندگی مثل رمانا وجود داشته باشه ولی انگار وجود داره قدمامو تند تر کردم

و وارد عمارت شدم ایلیا هم بی گدار به اب نمیزد،نه خوشم اومد دمش گرم یه مردی که عینک و عصا به دست داشت روی مبل نشسته بود و مشغول خوندن روزنامه بود

_خانم جوان بشینید!
بهش نگاه کردم و یه نگاه به اطراف با من بود رفتم و نشستم نیم نگاهی به من انداخت و بعد مشغول روزنامه شد روزنامه رو کنار گذاشت و همینطور عینکش رو سنش حدود ۶۰یا ۶۲ سال بود

ولی ظاهری اراسته و امروز موهای جو گندمی و پوست روشن با چشمان کهربائی معلوم بود وقتی جوان تر بوده کراش تعداد زیادی از دخترا بوده لبخندی زد

_دخترم اگه تو فکر نیستی دوست دارم اول به حرفام با حضور ذهنگوش کنی و بعد من شرایط شما رو بدونم چونکه خیلی از خانمهایی که میان همون ابتدا بعد از شنیدن قوانین اینجا انصراف میدن

سری به نشونه احترام تکون دادم و متقابلا لبخندی زدم
_حتما بفرمائید
مکثی کرد و با چشان ریز شده اول نگاهی به سر تا پام انداخت و سری به تایید تکون داد

_اینجا یه عمارت عادی نیست!اینجا قوانین زیادی داره و من ابتدا برای شما بعضی از مهم ترین اون ها رو میگم اولا اینجا پرستار یا حتی خدمه ای که وارد میشه اجازه ازدواج تا پایان قرار داد رو نداره دوم اینکه شما ساعات مشخص رو اعلام می کنید به ما و همون ساعات میرید بیرون تا زمانی که معلوم شده دوست ندارم مشکلی پیش بیاد سوما شما اینجا از یه خانم جوان پرستاری میکنید که نه میتونه حرف بزنه و نه میتونه راه بره کارهای شخصی رو خودشون میتونن انجام بدن چهارم اینکه با هیچکدوم از اهالی این خونه اجازه عشق و عاشقی ندارید به هیچ وجه!

پنجمم اینکه دوست ندارم از سر کنجکاوی و یا هر چیزی به اتاقی غیر از اتاق های تعیین شده برید چون بالافاصله شما اخراج خواهی شد ششم اینکه چون از اشناهای نوهم هستید و انگاری مورد اعتماد گذاشتم بیاید چون اعتمادبه هر کسی ساده نیست ولی اگه مشکلی پیش بیاد فرقی نداره کی باشید بدون تعارف مجبورم تسویه کنم که برید هفتم در مورد حقوق اینجاست حقوق رو با هم به توافق میرسیم سه وعده غذا به علاوه یه اتاق در اختیار شما قرار میدیم که اتفاقا مجهز به سرویس و حمام هست و یه زنگ که برای عاطفه هست

کارهایی که برای عاطفه باید انجام بدید رو پیشخدمت به شما توضیح میده
دستی به صورتش کشید و نفس عمیق بلندی کشید

_فکر کنم اونایی که وظیفم بود رو گفتم بقیه رو با تجربه و به مرور خواهید فهمید
قیافم کج و کوله شده همه چی عادی بود ها ولی این قضیه ازدواج چیه؟عشق و عاشقی؟عاشق این پیرمرد حتما!پوزخندی زدم که یه ابروش داد بالا
_خب اگه موافقید شمام بگید از شرایطتتون خانم جوان؟البته اول اسمتون رو بگید

یکم به فکر رفتم و بعد از یکم بالا و پایین کردن شرایط خودم و افکار مامان و بابا سری تکون دادم
_بله موافقم
متعجب نگاهم کرد

_ما از شما قراداد کتبی میگیرم با امضا
_مشکلی نیست
نگاه اندر سفیهانه ای انداخت و هیچی نگفت و منتظر حرفای من شد یکم قضیه بوداره
_من طلا عطایی هستم۲۰ سالمه و اهل تهرانم و به خاطر نیاز به پول مجبور شدم بیام اینجا چون کاره تمام وقته خانوادمم تهرانن

_تهران کار نبود؟
_چرا بود اما نه اون چیزی که من میخواستم وقتی هم مطابق میل من بود مطابق میل اونها نبود
برگه ای از کنار روزنامه کنارش برداشت و خوش نویس مشکی هم که کنار جیبش بود رو برداشت و رو میز گذاشت

_اول خوب بخون خوب فکر کن بعد امضا کن
مشغول خوندن قرار داد شدم همه چیزهایی که برام گفته بود تو این قرداد ذکر شده بود و حق ازدواج نداشتن در طول کار در اینجا با رنگ پررنگ تری نوشته شده بود!بی تعلل امضا زدم وضعیت همه چی رو عوض میکنه!کارهایی که دوست نداری انجام بدی رو تو یه وضعیت حاضری انجام بدی!اینه زندگی!ما گاهی اونقدر شرایط رو برای خودمون بحرانی و سخت میکنیم و خودمون رو انقدر ضعیف نشون میدیم که انگار ما بنده مشکلاتیم نه بنده خدا!با نسکلات روبه رو شید حتی اگه سخت ترین مشکل دنیا باشن!

اونوقت میبینی که مسئله ساده ای بوده!و توهمات ذهنیت ازشون یه غول ساخته و به جای جنگیدن پرستشون میکنه و اون رو با خودش همراه زندگی میکنه و اون مشکل هعی بزرگ و بزرگتر میشه،، در جا نزنیم برای وضعیتی که قابل تغییره!
_خانم؟خانم؟

از فکر بیرون اومدم دیگه اون اقا نبود و خانمی همسن اون اقا جاش رو گرفته بود
_حواست هست؟
دستی به چشمام کشیدم
_بله عذر میخوام

_من پیش خدمت اینجا هستم خدیجه بانو،یعنی من وظیفه خدمتکارا و پرستارا رو تعیین میکنم

_ببخشید پریدم وسط حرفتون پرستارا؟یعنی جز من پرستار دیگه ای هم اینجا هست درسته؟
به گفتن یه بله برای سوالم اکتفا کرد معلوم بود چیزی رو مخفی میکنن که معلومه مربوط به من نبود

_خب شما سه وعده صبحانه ناهار و شام خانم رو بهشون میدید ولی کارای شخصی رو به کمک یه نفر دیگه انجام میدن

اهایی گفتم که بلند شد پشت سرش رفتم اول رفت طرف اشپزخونه چند تا خدمه هم اونجا بودم و مشغول آشپزی با تعجب من رو نگاه میکردن که خدیجه هیچی درباره من نگفت و گذاشت تو خماری من بمونن چقدرم مهمم!

مخصوصا برای خانواده ام!بعد اینکه بهشون گفتم میخوام برم فکر کردم مخالفت میکنن ولی چیزی نگفتن در کمال تعجب! فقط زینب گریه میکرد و بهونه دلتنگی میگرفت بیستر از مامان به من وابسته بود!اتاقی رو به من نشون داد

_اینجا اتاق شماست سرویس و حمامم داره فعلا امروز کاری ندارید از فردا شروع قرار داده یعنی تاریخش برای فردا تنظیم شده و به خواست خودتون ۶ ماه دیگه هم تموم میشه

وارد اتاق شدم خدیجه پشت سر من اومد و کلید رو گذاشت پشت در
_یکم استراحت کن چون تازه رسیدی بعدناهار بهتون میگم کارارو

و رفت یعنی قراره به من ناهار و شامم ندن؟چون شروع قرارداد از فرداست؟رو تخت نشستم خوابم که نمیومد،یکم از دفتر خاطراتم رو میخونم

(تصمیم گرفتم دیگه نه بهش پیام بدم و کلا فراموشش کنم از همون اول هم نباید پیام
میدادم تا اینجوری تحقیر بشم برای خودم نوچ نوچ کردم از اون روز ۲ ماه میگذشت امروز مهمان داشتیم رئیس بابام قرار بود بیاد مامان در حال تدارکات بود و هعی از اینو به اونور میرفت منم مسئول درست کردن شام بودم!

ما بعضی از ادمها رو چقدر بزرگ میکنیم ولی!رزشک پلو درست کردم و قورمه سبزی رو هم بار گذاشتم خسته نشستم رو صندلی غذا خوری و دستم رو زیر چونم گذاشتم قرار بود بابا موندنش اینجا رو موندگار کنه نمیخواست برگرده تهران!

عجیب بود مامانم مخالفتی نمیکرد ولی واکنش خاله دیدنی بود بعد از شنید این خبر فوری زنگ زد و تصمیم گرفته بود که مامانو منصرف کنه ولی روی مامان تاثیری نداشت خاله ناراحت شد

و بعد از اون دیگه زنگ نزد
_طلا بجنب بجنب چایی بریز پشت درن بدو بدو
از جام بلند شدم و چایی میریختم نمیخواستم از آشپزخونه برم بیرون ولی انگار مجبور بودم

_خب دختر بزرگی شدی دیگه خودت چاییا رو بیار
مامان اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت به لباسام نگاه کردم یه شومیز بنفس با شلوار جین مشکی پوشیده بودم رفتم بیرون و بدون نیم نگاهی سلام کردم و چایی تعارف کردم به چهارمین نفر که رسیدم سرمو به طور ناخودآگاه بالا اوردم

با تعجب نگاه میکردم قیافش اشنا بود ولی قبافه من انگار برای اون اشنا نبود بی تفاوت تشکری کرد و چایی رو برداشت و کنارش گذاشت

_طلا گوشیت داره زنگ میخوره انگار
انگار زیادی بهش زل زده بودم که مامان با حرص اینو ادا کرد

_اقای عطایی چند تا بچه دارید؟
_سه تا دختر
دیگه صبحتاشون رو نشنیدم با اجازه ای گفتم و وارد اتاقم شدم رو تخت نشستم و مشغول فکر کردن شدم کی بود؟قیافش اشنا بود؟سرد بود و تلخ!)

مرسی که خوندین به خاطر تاخیر در پارت گذاری عذر خواهی میکنم❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

سروش بچه این پیرمردس؟😂
کی سروشو میاری؟
وای حتما ازین پسرای مغرور و از خودراضیه و دارای بی نهایت دوس دختر💔🚬
الان این چه شرایطی بود این پیر فرتوت گذاشت؟
شاید عاشق پسر خودش میشد ..وا😐❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
3 ماه قبل

من زرنگم خودمو از خماری درمیارم😎😂
اوهووو قراره طوفان کمی پس💣😃
باشه چون تو گفتی یذره🤏🏻صبر میکنم فقط به خاطر گل روی شما😁

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

نرگس دمپاییو بردار بریم سراغش😂😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

یه لحظه..
🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴
👡👡👡👡👡👡👡👡👡👡
🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴🩴
👡👡👡👡👡👡👡👡👡👡

آماده ام بریم😂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

ویی کنجکاویم هر دقه داره بیشتر میشه خببب
حس میکنم این سروشه رو دیده موقع چایی دادن
و اینک حس ششمم داره فریاد میزنه سروش جزوی از خانواده اونجایی هس ک طلا توش قراره کار کنه

زیبا بود و حریص کننده
خسته نباشید💚

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x