یکی بود؛یکی نبود

یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست

4.7
(70)

لبخند کوچیکی زد و کنار یه پارک کوچیک،پارک کرد.

_ترجیح می دم،درمقابل این حرف سکوت کنم!

نیشخندی زدم و بدون اینکه چیزی بگم،پیاده شدم،حوصله توضیح دادن و فلسفه چیدن و نداشتم،سرم کم،کم داشت درد می گرفت و این چیز خوبی برام نبود؛من سردرد و معده دردِ عصبی داشتم،وقتی که خیلی بهم فشار می یومد هردو شون مهمون بدنم میشدن و توی جنگل تنم چادر می زدن و حالا حالا ولم نمی کردن و منم مجبور به پذیرایی بودم..
کاش زودتر حرفاش و می زد تا من یه راه کار برای بدبختی خودم پیدا کنم؛نفس مو محکم بیرون فرستادم و روی یه نمیکتِ پوشیده از برف نشستم،سرما رو دوست داشتم،کمی آتیش درونم و خاموش می کرد،فضای کوچیک پارک منو به سالها پیش می برد،سالهای قشنگی که من بودم و اولین عشقم،من چقدر خاطره داشتم تو پارک های گوشه،گوشهٔ این شهر!

تلخ پوزخند زدم و به هاوشی نگاه کنید که صامت کنارم نشسته بود،اب دهنم و قورت دادم و گفتم:

-نمی خوای شروع کنی؟

بعد از کمی مکث سرفهٔ کوتاهی کرد و لب به حرف زدن باز کرد:

_سیران،من واقعا نمی دونم باید از کجا شروع کنم،حرفام.. طولانی و پیچیده ان؛امیدوارم که بد برداشت نکنی و با صبر و حوصله تا آخر بهم گوش بدی.

نفسی گرفت و نگاهش و به سرسرهٔ نارنجی رنگ داد:

_سیران من ازت بخاطر شکایت نکردن،خیلی ممنونم؛اینکه تو به من لطف بزرگی کردی،اصلا قابل پوشش نیست!من اصلا سعی نکردم بخاطر این تصمیم،تو رو کوچیک کنم یا زیر سوال ببرم؛شاید اغراق حساب کنی حرف منو،اما تو حتی اگه شکایت هم می کردی من رفتارم با تو همین بود….شکایت از ضعیف من تو رانندگی حق مسلم و قانونیِ توِ!
سیران من از سن 9 سالگی خودم،واسه خودم تصمیم گرفتم و توی این چندین سال هیچوقت پشیمونی نداشتم؛من تو زندگیم یک بار هم آرزوی به عقب برگردوندنِ زمان و نداشتم،هیچوقت با حسرت و عذاب وجدان سر روی بالش نذاشتم..ولی،ولی{دستاشو بهم قلاب کرد و به چشم های سیاهم چشم دوخت؛تو چشماش غم بزرگی موج می زد}با امشب یک ماهُ هشت روزه من راحت نخوابیدم!
{با عجز ادامه داد:}
_سیران من هروقت می خوام ریلکس باشم تصویر یه دختر سفید پوش میاد جلوی چشمام،اون دختر تویی؛سفیدی لباست غرق خونه و بارون هر لحظه سعی در تمیز کردن اون دریای خون داره،،،ولی نمی تونه!

انگار که بغض کرده باشه،با صدایی گرفته ادامه داد:

_سیران من دارم از عذاب وجدان جون می دم!تو امشب با حرفات منو به صد رسوندی،الان تصویر یه دختر که قربانی سرنوشت شده و رو سفرهٔ عقد ناخواسته نشسته،باعث عذاب بیشترم میشه.. توروخدا منو آروم کن،بگو ازم گله نداری!

با سکوتش لبامُ محکم بهم فشردم،سعی می کردم بغض مو قورت بدم و موفق هم بودم،انسانیت این مرد برام قابل ستایش بود ولی انسانیت و عذاب وجدان اون زندگی از دست رفتهٔ منو برنمی گردوند!چشمامو از گوی پر خواهش چشماش گرفتم و به زمین سرد و غم زده دوختم بغض بختک مانند گلوم و پس زدم و با غم آشکاری تو صدام زمزمه کردم:

-می دونی چرا اون روز من وسط خیابون موندم؟چون صدای جیغ بلندی شنیدم،صدای جیغِ یه دختر،ترسیدم و قدرت حرکت کردن و از دست دادم،تو اون لحظه به من شک وارد شده بود{عاجزانه لب زدم:}این حق من نبود هاوش!حق من این نبود که..که خودمُ پیش کش کنم!

شرمنده سرشو پایین انداخت و نجوا کرد:

_اون روز برای آخرین بار اومده بودیم ایران،کارای مهاجراتم جور شده بود و باید یه دل سیر خانواده و کشورم و می دیدم،من بودم و نامزدم یوتاب یا بهتر بگم دوست دخترم،مهرشاد دوستم و فرهاد ادیتورم!

همه برای آخرین بار به خاکمون اومده بودیم و حال خاصی داشتیم،ولی بارون شدیدی که میومد عجیب تو ذوق می زد به سختی تاکسی گرفتیم و رفتیم خونهٔ ما،موقعهٔ ناهار بود که ولاگ یه شبانه روز تو بارون بگیریم،من کارم ولاگ سازی نبود،حتی اگرم بود قبول نمی کردم!هوا ناجور بود و بیرون رفتن یه ریسک بزرگ بود،ولی یوتاب کوتاه نیومد و بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند..
نزدیک یک ساعت گذشته بود که بنزین تموم کردیم ،عصبی و خسته از راه یه پمپ پیدا کردیم و بنزین زدیم ،نزدیک تو بودیم که صدای گوش خراشِ جیغ یوتاب حواسم و پرت کردم و….زدم به تو..

چقدر حرف زدن راجب این موضوع براش راحت بود؛من دیگه من نبودم..من دیگه یه دختر نبودم،اون متوجهٔ این موضوع بود؟با بغض سرمو پایین انداختم و به سختی گفتم:

-فقط می خواستی ازم معذرت بخوای؟

_نه!

اخمی کردم و در همون حال غریدم:

-پس زود تر بگو و این شکنجه رو تموم کن،جناب!

دلخور صورتش و سمتم برگردوند و با لحن غیر قابل کنکاشی لب زد:

_شرمندم اگه حرف زدن با من باعث شکنجه ات شده!

چشمامُ رو هم فشار دادم و نفسمو محکم بیرون دادم،اشتباه برداشت کرده بود یا من بد رفتار کرده بودم؟به هر حال با لحن آرومی زمزمه کردم:

-اشتباه برداشت کردی ؛ من منظوری نداشتم،فقط حرف زدن راجب اون موضوع حالم و بد می کنه و چقدر خوشحال می شم اگه درکم کنی چونکه هیچ‌کس تا حالا این لطف و در حقم نکرده!

بازم لبخند زد و با سفیدی دندون هاش سیاهی شب و به خجالت زده کرد،و این لبخند های خالص منو به اغراق این وادار می کرد که تا حالا تو زندگیم همچین مردی ندیدم،مردی که به راحتی حس هاش و بروز بده!

_تو خوب بلدی آدم ها رو با حرفات مواخذه کنی؛حلالت باشه! ولی من باید بتونم این شرایط و حل کنم.

منتظر نگاش کردم بهتر بود دیگه تمومش کنه،نه؟بودن من با اون تو یه پارک ،روی یک نمیکت ساعت 2:30شب واقعا هیچ توضیح یا معنیی نداشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

چقدر قشنگ بود این پارت…انگار تو دل داستان بودم تصویرسازی ، دیالوگ‌ها همه و همه بی‌نظیر بودن خسته نباشی عزیزم همینجور پرقدرت ادامه بده👏🏻👌🏻💖

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
9 ماه قبل

خیلی قشنگ ❤ خیلی خوب صحنه های رمان رو مینویسی و همچنین دیالوگ ها خیلی عالی بودن 👏❤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
9 ماه قبل

خیلی قلم زیبایی داری…عالی بود عزیزم😍💜

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x