رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۸

2.2
(160)

ایستاده بود و لباس سفیدی به تنش داشت، لباسی شبیه به کفن از ترس بزاق دهانم را قورت دادم.

خیره به او شدم ، با شک و تردید دستم را جلو بردم در کمال تعجب دستم از آن جسمی که انگار فقط در دید من بود رد شد.

بلند شدم و عقب عقب رفتم و به سمت اتاق مامان حرکت کردم و در را محکم بستم و در قفل چرخاندم.

_باران؟

صدا در سرم هی مرور میشد ، چشم هایم را فشردم و شقیقه هایم را لمس کردم ..اما انگار این صدا در ذهنم نبود واقعا میشنیدم‌.

چشم هایم را باز کردم دوباره آن دخترک که لباس وحشتناک و ناخوشایندی داشت و دیدم ..چشم هایم درشت شد .

ناخنم را جویدم و بلند شدم ، او فقط نگاهم می کرد انگشتانم را بهم پیچاندم ترسیدم ، سوره را بر زبانم زمزمه می کردم.

شاید خوابیدن بهتر باشد سعی کردم ترسم را بروز ندهم همانطور که از درون چهار ستون بدنم می لرزید .

در تخت دراز کشیدم ، میدانستم پشتم خیره است و سنگینی نگاهش مرا آزرده می کرد.

لب هایم را بهم فشاردیم .
شاید خوابیدن در تخت مادر بهتر باشد.اصلا شاید خواب باشد که پس از خوابیدنم بهتر شوم.

چشم هایم را بستم.
تا شاید این کابوس را فراموش کنم، شاید ساخته ی دهن خودم باشد.

نمیدونم !

با صدای سر و صدا های احسان و مامان از خواب بیدار شدم.

هیج احساس خستگی نمی کردم ، انگار یک چرت ده دقیقه ای دقیقه ای بود .

کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و تخت مادر را مرتب کردم .موهایم را گوجه ای بستم و به آینه به خودم نگاه می کردم.

تا خواستم خارج شم ، تقه ای به در خورد و در باز شد.

_باران دیگه از فردا نمیری سرکار …!

کنجکاو نگاهش کردم این حرف را قبلا نشنیده بودم..؟

_هر بار واست اتفاقی می افته در ضمن سوپ شیر برات درست کردم.

انگار با این حرف ها سطل آب سردی را بر سر من ریخته اند.امکان ندارد حرف های مامان هی به صورت مکرر تکرار شود.

تا خواستم دهانم را باز کنم رفت .دستی به موهایم کشیدم قیافه ام مبهوت و بهت زده بود .

به سمت احسان رفتم او با لبخند نگاهم می کرد، و من هم بیشتر ترسیده بودم.

_نمیخوای غذا بخوری؟

در مبل نشستم و سرم را به نشانه ی نه تکان دادم

_میل ندارم.

غرق فکر بودم او در حال خوردن بود .نمیدانم چقدر گذشت که صدای مادر را شنیدم .

_باران …من دارم میرم خونه یکی از همسایه ها تازه اومدن این محله ، یکساعت دیگه میام.

قلبم با شدت بیشتری داشت کوبیده میشد و حتی نمی‌توانستم به راحتی به ایستم

_مواظب خودت باش من رفتم .

و در خانه بسته شد یعنی رفته ، لب گزیدم استرس کل تنم را رعشه انداخته بود .

مثل جنین نشستم و زانو هایم را بغل کردم نمی‌توانستم حرف بزنم ، انگار زبانم قدرت حرف زدن نداشت‌!

_من میرم بخوایم باران ..خیلی خسته ام.

به چهره اش خیره شدم و او رفت کسی اصلا برای جواب دادن من یک ثانیه هم صبر نمی کرد ..

قشنگ می‌توانستم بفهمم دارد تکرار می‌شود، صحبت های مادر و احسان دقیقا یکی بود .

سریع بی فکر لباسم را پوشیدم، و از راهرو خارج شدم..شاید از خانه خارج شوم بهترین ایده باشد.

اما با دیدن قفل آهی کشیدم و به شانسم لعنت فرستادم و همان صدایی اومد که میدانستم صد درصد می آید.

_باران؟

در را محکم کوبیدم تا بتوانم باز کنم اما باز نمیشد ، و زورم به آن در نمی رسید .

لگدی به در زدم و وارد اتاق شدم ،،، چشم هایم کل خانه را دنبال می کرد ، چاقو را دستم گرفتم .

با اینکه ایده ی احمقانه ای بود اما مجبور بودم .دوباره چهره ی آن زن را دیدم .

اخمی کردم دوباره صدا می آمد و تکرار و تکرار میشد.

_باران‌؟

سعی کردم این لحظه جواب بدهم . با صدای بلندم گفتم :

_بله؟؟؟

هیچ صدایی نیامد چنگی به موهایم زدم و به سمت حياط رفتم شوکت خانم در بالکن لبخندی زد و با تعجب گفت:

_سلام دخترم چاقو واسه چی؟

چاقو را در پله گذاشتم و با لبخند مصنوعی و صورت مثل گچ سفیده شده گفتم:

_داشتم غذا میپوختم ، مشغول خورد کردن گوشت ها بودم .

و او هم سری تکان داد و لباس ها را پهن کرد و آرام نجوا کننده گفت:

_سلام من و به مادرت برسون.

لبخند مهربانی زدم و نقاب خوشحالی به تن زدم و زمزمه کردم”حتما” همان موقع دوباره صدا آمد.

_باران؟

لب هایم را تر کردم و گفتم:

_من میرم شوکت خانم مامانم صدام زد .

او با چشم های گرد شده به من نگاه کرد او خیلی به ما نزدیک بود ، و حتی با صدای آرامم هم به گوشش می رسید .

_دخترم مادرت رفت، خودم دیدم …صدایی نیومد که.

او گوش های تیری داشت .و سرم را خاراندم و گفتم :

_من برم به کارام برسم حدافط

و وارد اتاق نشیمن شدم صدا می آمد ، به سمت اتاق احسان رفتم .باید بیدارش می کردم ، تنها کسی که در خانه بود او بود و من

_احساننن

دوباره صدایی شنیدم و که گفت:

_بارا…..

محکم تکانش دادم که بیدار شد و در کمال تعجب صدای باران قطع شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.2 / 5. شمارش آرا : 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

بالاخره پارت اومد

اولین رمان ترسناکی هستش که میخونم 😨
عالی بود

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

وای عالی بود😱😱😱😱❤😂😂
تورو خدا زودتر پارت بده دختر آدم دلش میخواد همش بخونه😂😁

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

داستان قشنگی ولی این دختر چه دل و جرأتی داره که روح خیره بود و او خوابید بعد چرا قضیه رو به مادرش نمی که هر چند که باورم نمی کنه بیچاره باران امتیاز عالی،👏👏👏

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

واییییی استرس گرفتم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

صد امتیاز برا حدیث جان ❤️🌹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

وییییی😂🤦‍♀️
خدا لعنتت کنه چرا ترس منتقل میکنی به ملت🤣
خسته نباشی گل😍❤

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x