رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۲

3.4
(110)

_آخه خانم دکتر..من شوهرمو چند ماه از دست دادم.

دکتر همانطور که به مانیتور نگاه می کرد با ناراحتی لب زد:

_عزیزم برات متاسفم…ولی شوهرت برات یه هدیه گذاشته باید از اون مراقبت کنی.این کوچولو هم کمی ضعیفه بهتره تقویتش کنی .

لبخند افسرده ای زدم حرفش را بی پاسخ گذاشتم..ناراحت بودم چون این بچه پدر نداشت چون من از پدرش خبر نداشتم …حتی سر خاکش هم نرفتم.

از آنجا بیرون آمدم. مادر با چهره ی نگران کنار من ظاهر شد.چی میگفتم؟میگفتم حامله ام؟و او بیشتر ناراحت شود که دختر بیوه اش یک بچه در شکم خود حمل می کند؟

_چیشد دخترم..مشکلی نداشتی؟

بابا که او هم همین را تکرار کردم لبم را تر کردم آرام گفتم :

_من حامله ام.

مادر که انگار حرفم را نشنیده دوباره خواست تکرار کنم و هر دو از ناراحتی حرف نمی‌زدند.

_من گفتم چرا این همه بالا میاره…شک کردم اما گفتم شاید توهمه.

و منی که در سکوت در داخل ماشین نشسته بودم …و حرفی نمیزدم در واقع حرفی نداشتم که بگویم

خودم میدانستم..اینقدر ناراحت هستند که قابل توصیف نیست.

شاید زندگی من از الان شروع می‌شود…این تازه اول ماجراست.

شب شد.
و من بدون هیچ میلی شام را نخوردم.

در دلم پوزخند زدم که هیچ کس برای این بچه دلسوزی نمی کند..حتی مادر من هم چیزی نگفت بخور ..

در تخت دراز کشیدم.و اشکی از ناراحتی ریختم..چند ماهی هست که افسردگی شدید دارم؟که این بچه باعث شد بیشتر بسوزم..؟

خوابیدم که فقط چند ساعت از این استرس دور بمونم چند ساعت!

“فکر کردی تونستی از دست من راحت شی؟

عقب عقب می رفتم تا به دیوار برخورد کردم …صدایش شبیه فرشته بود. از ترس چانه ام می لرزید.

_من یه روزی انتقامم و ازت میگیرم..بدجور یکاری می کنم زجر بکشی.

و جیغ بلندی کشید و به طرفم حمله ور شده بود از لرز نمی‌توانستم بدوم .خودم را می کشیدم به زمین اما فایده نداشت!

انگار فلج شده بودم.جیغ بنفشی کشیدم ..او چاقویی در دستش بود در پشت آن احسان نگاهم می کرد..

_احسان…لطفا کمکم کن احساااااااان”

با تپش قلب شدیدی از خواب بلند شدم.
دیدم مامان کنار من است و دستمال نم داری را به پیشانی ام می‌گذارد.

_باران ،تب داشتی..بعد تو خوابم ناله می کردی !

سریع نفس نفس میزدم.
این حواب دیگر چی بود؟چرا حس می کنم اتفاقات خیلی بدی برایم می افتد.

در دلم دعا می کنم که این یک خواب ساده باشد.نفس کشیدنم تمام نشد.مامان قرص را در دستم گذاشت و گفت:

_بخور …بیا اینم آب.

قرص را با جرعه ای از آب نوشیدم با دیدن ساعت خواب از چشمانم پرید ساعت ۶ صبح بود.شرمنده بودم از اینکه مادرم از این ساعت بیدار است.

_وای مامان تو بخواب من حالم خوبه.

_نه ولی.

_ولی نداره..بخدا بهترم باید برم سرکار قربونت بشم..

همانطور که داشتم رو تختی ام را مرتب می کردم مادر لبخندی زد و خسته کنان گفت:

_مواظب کوچولوت باش.

سری تکان دادم و لبخند رضایت بخشی زدم و پیژامه خردلی ام را پوشیدم و از خانه خارج شدم.

قلبم کمی تند میزد…نمیدانم ته وجودم میگفت قراره اتفاقاتی بیوفتد.

به سمت ماشین بابا رفتم، و داخل نشستم و ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.

غرق فکر بودم ،انگار پازل ناتمامی داشتم که هنوز کامل نشده بود. به سمت شرکت رسیدم… و ماشین را پارک کردم.

شالم را در سرم درست کردم و به سمت آنجا رفتم ،امروز یک جلسه ی مهم اداری داشتم.

و کار هایم باید منظم می‌بود.
همانطور که قدم میزدم به رئیس آنجا، و سرپرست سلام دادم.

_سلام خانم سعیدی،خودتون که خوب میدونید ساعت ۹ قراره یه جلسه ی مهم داشته باشیم.

سری تکان دادم و گفتم:_تا حدودی آماده هستم!

لبخند ملیحی زد و مشغول چک کردن ایمیل هایی که زده بودم شد.

انگار که حرفی را فراموش کرده با صدای بلند گفت:

_خانم سعیدی دیروز، چند نفر از پلیس به این شرکت اومدند و با شما کار داشتند.

نوشیدنی را کمی نوشیدم،با اخم نگاه کردم و گفتم :

_واسه چی؟

لب هایش را تر کرد و گفت :_نمیدونم، گفت با شما کار مهم دارند.باید حتما ببینتتون ،بهشون آدرس خونتون و دادم نمیدونم چرا نیومدن

کمی به فکر رفتم …دلیل آمدن پلیس چه بود؟فکر کردن من تمامی نداشت..زیر لب تشکر کردم .

چنگی به موهایم زدم،دلشوره داشتم …شدید،تقه ای به در خورد و باز شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
31 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

وای حدیث من پارت میخوامممم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

بابا من بله برونم بودددااا😂
فردا میزارم چشم

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

سحر جونی جشن عقدت نیس عزیزم‌
عروس خانم باید الان قر بدی وسط با شوهرت خوشبخت باشین ❤️❤️❤️💕💕💚

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

بله عروس شدم🥹مرسی قلبم❤🤤

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

سحرجونی در آرایشگاه رمان هاتون رو میخوند😂
امشب به برونم بود…۲۹ عقدمه
به اندازه کافی قر دادم ،این پاها دیگه برای من پا نمیشه
بیچاره علیرضا پاهاش تاول زد😐😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

*بله برون
دارم واسه خواب میمیرم چشمام دیگه نابود شدن😑🤣💔

Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

عزیزم خوشبخت باشین ❤️❤️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

مرسی عزیزم🥺❤

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

مبارکه سحر جان😊

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

امیدوارم مشکل جدیدی برای باران پیش نیاد خیلی گناه داره

لیلا ✍️
7 ماه قبل

ستی برو پی‌وی🙃

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

یه جوری میخندی انگار تو پی‌وی داریم چی میگیم😂

بدو بیا

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

حرفای زشت😂😂😂

saeid ..
7 ماه قبل

خسته نباشی حدیث جان

Tina&Nika
7 ماه قبل

باران چه کارس ؟؟ عالی بود❤️💕

Tina&Nika
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

اها قربونت ❤️❤️💕

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

خوب بودخسته نباشی حدیث جان 🌹

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از حدیثییی✨️🤍🥰

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود👍🏻❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

اگه منظورت پارت جدیده راستش قراره پی دی افشو براتون قرار بدم
اگه منظورت اینه که تا حالا رمان ننوشتم
رمان گسلایت توی همین سایت نوشتمش تا پارت ده همون‌طور که گفتم پی دی افش براتون میذارم چون الان توی شرایطی نیستم که بتونم هر روز پارت بدم مخصوصا الان که قراره مدرسه شروع بشن

دکمه بازگشت به بالا
31
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x