رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۴

4.7
(141)

توان ایستادن نداشتم.چشم هایم یک لحظه تار شد.

این خواب تمامی ندارد؟بخدا هر روز خواب میدیدم که احسان زنده است.دوباره خواب تکرار می‌شود.دوباره!

گریه ای کردم پلیس نزدیکم آمد و من پچ زدم:

_این امکان نداره..اون مردههه .یادم میاد گفتن از پله ها پرت شده مرده.این کیه پس.

این حرف ها را با صدای بلند میگفتم ،نشستم زمین هاس سرد بیمارستان،پلیس با خونسردی گفت:

_رفت کما …چند ماه الان بهتر شده ،تازه دکترا پاشم عمل کردن پاهاش فلجه .

چینی به بینی ام دادم ،با قدم های لنگان به سمت احسان رفتم، خودش بود.اشکی ریختم و با داد گفتم:

_اینهمه من سختی کشیدم کجا بودییییی؟مشت مشت دارو میخوردم کجا بودی گه الان پیدات شد هااااااااا؟

با داد من بقیه شروع به اعتراض کردن ..و پلیس من را عقب کشید و گفت:

_خانم سعیدی ،آرامبخش تزریق کردن .. نمیشنوه صداتون و

دستانم را مقابل صورتم گذاشتم و گریه ای کردم ،من زمانی که او را میخواستم نبود.

بزاق دهانم و قورت دادم، شروع کردم به هق هق زدن. دکتر به سمت من اومد و گفت:

_خانم آرام باش!حتما تو شوک رفتی

سرم را به چب و راست تکان میدادم ،بزاق دهانم را قورت دادم و گفتم :

_نه من نرفتم..من…

و سیاهی مطلق..حتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاده ،انگار روی پلک هایم وزنه ی صد کیلویی گذاشتند،باسختی چشم هایم را باز کردم .

با دیدن بیمارستان،آن لحظه ها برایم تداعی شد.پلیس ،احسان!

بلند شدم باید از آنجا بیرون می آمدم،پرستار مشغول چک کردن سرمم بود ..اما چرا من سرم زدم ؟

تا چشم های متورم و باز من را دید لبخندی زد و آمپول را به سرمم تزریق کرد و گفت:

_سلام مامان کوچولو ..میدونی چند ساعته خوابی؟

چشم هایم کمی میسوخت، بدنم کرخت شده بود میخواستم بلند شوم که گفت:

_نه بزار سرمت تموم شه بعد پاشو.

و آرام از در خارج شد منم با اون یکی دستم شقیقه هایم را ماساژ دادم تیر می کشید چرخیدم و به ساعت نگاه کردم ..ساعت ۱۱ بود

دو ساعت خواب بودم!
حتی از جلسه ام زدم تا به این جا برسم.از فرط گشنگی صورتم برهم شد.

موهایم را چنگ زدم سرم خیلی مانده بود تمام شود.بی توجه سرم را کندم و بلند شدم.

باید احسان الان بیهوش بیاید.باید بینمش

در را باز کردم ،بیمارستان کمی شلوغ بود و کسی متوجه نشد ، یاد اتاق احسان افتادم که ۱۱۷ بود .به سمت آن اتاق پا تند کردم.

کمی بی حال بودم،اما دلیل نمیشد از کارم بگذرم ..تا ۱۱۷ را دیدم بی فکر در را باز کردم

پلیس داشت با احسان صحبت می کرد ،چند ثانیه بعد احسان سرش را برگرداند و به من خیره شد.

این دفع گریه نکردم .سکوت کردم ،سکوتی که پر از درد بود.

اما زندگی ام قرار بود از اینجا شروع شود با وجود یک بچه در رحمم و احسانی که زنده است.
و کابوس هایی که باعث وحشت من می‌شود. درست است زندگی ام از اینجا شروع شده…بی آنکه خودم با خبر بشوم.

_باران.!

با صدای احسان از فکر بیرون آمدم ،یک لحظه یاد حرف پلیس افتادم او فلج است! بغض کردم ،دیگر حس خوبی نداشتم و این حس هایم ترحم و دلسوزی بود .

لبخندی زدم و بغلش کردم او فشار انگشتانش را بیشتر کرد و محکم بغلم کرد و گفت:

_باران …میدونی چقدر دلتنگت بودم عزیزم!

با برق چشمانش و سیاهی چشمانش یک لحظه فکرم یه جا رفت..

چشمانش تاریک بود این ترس را به من میداد که این دیگر احسان گذشته نیست.احسانی که می‌شناختم نیست.

با این فکرم محکم چشمانم را بستم،شاید به دلیل چند ماه ندیدنش این طوری شده بودم .

_چرا حرف نمیزنی باران؟!

((اینم از ادامه ی پارت ..
یه خوابی واسه این رمان دیدم تا کلشو اجرا نکنم حدیثه نیستم😂))
حمایت کنید شنبه هم بزارم .
من خودم به شخصه خیلی این رمان و دوست دارم ..))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون گلم اگر بشه هر روز پارت بذاری و طولانیترم باشه بهتره

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

وای حدیث….نگو که احسان فرشته هست😭🤦‍♀️

saeid ..
7 ماه قبل

نگو که قراره توام خبیث بشی🥺
به شدت منتظرم فردا پارت بدی
یکم طولاااانی بنویس تموم نشهههه🥺😂

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وای من باران رو خیلی دوست دارم اما از اولش هم با احسان مشکل داشتم😑😂
بی صبرانه منتظر ادامه هستیم💋

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x