یکی بود؛یکی نبود

رمان یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و پنج

4.6
(48)

کمی موهامو نوازش کرد و بعد از چند دقیقهٔ کوتاه ازم فاصله گرفت و گفت:

_حالا تصمیمت چیه؟می خوای چیکار کنی؟

دستامو تو هم گره زدم و به گل های قالی خیره شدم در همون حال لب زدم:

-نمی دونم؛انگار که وسط یه چهار راه ایستادم،از هر طرف ماشین میاد،یا باید بمونم و بمیرم،یا باید سوار یکی از اون ماشینا بشم..اگه سوار بشم مثل یه شمع آروم،آروم بسوزم و خاموش بشم،یا باید بمیرم و دود شدن آرزو هامو ببینم.

دلارام لبخند محوی زد و با صدای آروم و آرامبخشی پژواک کرد:

_تو این چهار راه،راه نجاتی نداری،یا باید سوار یکی از اون ماشینا بشی،یا باید هر روز با ترس اینکه امروز چی میشه زندگی کنی و کم کَمَک بمیری!من میگم یکم روشن بینانه فکر کن و سوار ماشینی شو که بهت وایب خوبی می ده،اونی که رنگش جذبت کرده،اونی که چراغ هاش درخشان تره،اونی که بوقش خوش آواز تره،اونی که سرنشین معقول تری داره!سوار شو و خودتو از این چهار راه،نجات بده..

تلخ لبخند زدم و از رو شونه بهش نگاه کردم،دلارام امروز بهم ثابت کرد که لایق رشته روانشناسیه!حرفاش بار کمی رو از روی دلم برداشت و لامپ کوچیکی توی راه تاریکم روشن کرد..

_راستی گرسنه نیستی؟می خوام ناهار بکشم.

با صدای دلی نیم نگاهی بهش انداختم و با لحن خاصی گفتم:

-چرا اتفاقا از دیروزه غذا نخوردم!

متعجب ابرو بالا انداخت و گفت:

_چی؟سیران،تو غذا نخوردی؟اونم دو روز؟؟{دستی به موهای قهوه‌ای تازه رنگ شده اش کشید و با لحن بامزه ای گفت:}برگام! یه جورایی این اتفاق جز عجایب هفتگانه اس.

با بهت چشم گرد کردم و گفتم:

-اوها!در این حد هم نیست دیگه!تو که منو تبدیل به یه آدم شکمو کردی!

پوکر نگام کرد و متفکر ابرو بالا انداخت

_سیران؛ تو شکمو نیستی؟!

لبامو پایین دادم و پژواک کردم:

-چرا؛ هستم.

لبخند دندون نمایی زد

_خوبه،حالا که خودتم می دونی بهتره بریم غذا بخوریم؛چون خودمم به شدت گرسنمه!

با لبخند سر تکون دادم و از روی مبل بلند شدم و سمت آشپزخونه حرکت کردم. درهمون حال پرسیدم:

-حالا چی درست کردی؟

_پلو هویج.

{پرش زمانی؛ساعت 10:30دقیقه شب}

سرمو رو میز گذاشتم و با انگشتام شروع به ضربه زدن روی سطح میز کردم،صدای خنده های بیرون اتاق رو مغزم راه می رفت؛اصلا انگار نه انگار مادرشون و تازه از دست داده بودن! صدای قهقهه هاشون گوش دنیا رو کر میکرد… با صدای در سرمو از روی میز بلند کردم و به “بشرا” خیره شدم،موهای قاب دار طلایش دورش ریخته بود و پیراهن قرمزش به پوست سفیدش نشسته بود،ابی دلخورچشماش و بهم دوخت و با لب های برچیده لب زد:

-خاله،مامان جون میگه چای بیار.

بی توجه به حرفش از روی صندلی بلند شدم وسمتش قدم برداشتم،چند قدم فاصله مون و طی کردم و رو به روش زانو زدم و تره ای از ابریشم های طلاییشو تو دستم گرفتم و گفتم:

_ازم ناراحتی بشرای خاله؟

سرشو پایین انداخت و صادقانه سرشو به معنای تایید تکون داد؛لبخند کوچیکی زدم و پرسیدم:

_چرا چشم دریاییم؟

سرشو آروم بالا آورد و لجوجانه گفت:

-تو با مامانم دعوا کردی خاله!اون گریه کرد منم ناراحت شدم.

پوزخندی زدم و تو دلم تمام ناسزا های عالم و نثار بیتا و روحش کردم

_نه خاله! من و مامان دعوا نکردیم گلم؛ فقط حرف زدیم،خواهر برادرا از این کارا می‌کنن.

ناراحت و مغموم نگاهم کرد

-یعنی خواهر برادرا همدیگرو اذیت می‌کنن؟!

تلخ لبخند زدم؛ حرف بشرا از روی احساسات کودکانه‌اش بود اما عمقش قلب منو خیلی سوزوند..

_آره خاله؛ بعضی از خواهر برادرا همدیگرو خیلی اذیت می‌کنن!

بغض کرده پرسید:

-یعنی مامانم تو رو اذیت می‌کنه سیران خاله؟

بغض نشسته گوشهٔ گلوم و قورت دادم و گفتم:

_تو به این چیزا فکر نکن قلب خاله

هنوز جمله تموم نشده بود که خودشو محکم تو آغوشم انداخت و دستاشو محکم دور گردنم قلاب کرد

-دوست دارم خاله،لطفا از مامانم ناراحت نشو باشه؟

دستامو نرم دور تن نحیفش حلقه کردم،محبت این بچه به کی رفته بود؟سرموتو موهای نرمش فرو کردم و لب زدم:

_من خیلی وقته از کسی ناراحت نمی شم خاله.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنت😂

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
8 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

saeid ..
پاسخ به  Kgorshid Haghighat
8 ماه قبل

خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
شاه دل 😊

FELIX 🐰
8 ماه قبل

خیلی قشنگ🎀👏👏

saeid ..
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

کم پیدایی تانسو‌🥺

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x