یکی بود؛یکی نبود

رماون یکی بود؛یکی نبود!پارت بیست و شش

4.9
(62)

آروم از خودم دورش کردم و گفتم:

_خب حالا نمی خواد تو به این چیزا فکر کنی عزیزم،برو به مادر جون بگو خاله سیران گفت اگه خیلی مشتاقی خودت چایی ببر برای مهمونا؛باشه؟

گیج نگام کرد و برای تایید حرف من سرشو آروم بالا پایین کردم و از اتاق خارج شد،صدای بستن در تلنگری شد برای آزاد کردن اشک های اسیرم،غم از چشمام جاری می شد و گرمای غبار انگیزش و روی دلم فوت می کرد.

من از اشک ریختن متنفر بودم ولی گاهی اوقات بدن خود آدمم بهش خیانت می کنه!اینم خیانت بدن،خیانتکار من..
من تصمیم خودمو گرفته بودم اما این یه ظلم خیلی بزرگ به من بود..
دستی زیر چشمام کشیدم و رد خیانت بدنم و پاک کردم؛دوباره رو صندلی میز تحریرم نشستم و کاغذ قرمزی از بین کاغذ های رنگیم بیرون کشیدم،شاید اگه به یه نفر می گفتی من یه بسته کاغذ رنگی “دوازده تایی”رو پونزده ساله دارم و میلی متر، میلی متر ازش استفاده میکنم بهم می خندید و مسخره می کرد،اما اینا فرق داشت،اینا آخرین یادگاری های بابام بود،آخرین چیزی که بابام برام خرید..
لبخند کوچیکی زدم و خودکار مشکی رنگی از بین انبوه خودکارای رنگ،رنگیم بیرون کشیدم و شروع به نوشتن کردم،هر کلمه که می نوشتم از قلبم به خونم،از خونم به رگ هام،از رگ هام به قلم و از قلم روی کاغذ جاری میشد…

_سلام بابا؛خوبی؟اگه می پرسی باید بگم که شکر منم خوبم،یعنی سعی می کنم خوب باشم،فکر کنم دارم ازدواج میکنم،بلاخره نفرین مامانم دامن منو گرفت!دارم میشم زن کسی که اسم منو اولین اشتباه زندگیش گذاشته..منو عذاب وجدان صدا می زنه و قلبم با تمام لبخند های بی خیالش میشکونه!!کاش بودی بابا بهرام،من می دونم اگه تو بودی هیچکدوم از این اتفاقات واسم نمی افتاد،سخت بهت نیاز دارم..کاش بودی:)

{سه روز بعد}

_آره،جزوه رو ازش گرفتم،همهٔ درس ها انباشته شدن روهم نمی دونم چطوری بخونم واقعا.

بی خیال گفت:

-می خونی بابا،چته تو؟این همه استرس واسه امتحاناس؟ تو که واسه کنکورم دنیا به جیب راستت بود!

با شنیدن حرف آخرش محکم تشر زدم:

_دلی چرت نگو،مگه نگفتم درست حرف بزن؟

پوفی کشید و غر زد:

-سیران ترو جون مادر شوهرت باز مثبت نشو!

کولهٔ بسیار سنگین روی شونم و تنظیم کردم و گفتم:

_ببینم تو دیشب تو آب نمک خوابیدی؟

حرس درار پژواک کرد:

-نه چطور؟

غریدم:

_اخه حس می کنی خیلی نمکی!

مسخره ادا در آورد:

-هاااهاااا؛خیلی خندیدم،امیرعلی جمع کن منووو!

ابرو بالا انداختم و با شگفتی پرسیدم:

_تو پیش شوهرت انقد بچه بازی در میاری؟؟!

با بی خیالی تمام گفت:

-آره چیه مگه؟درضمن پیش شوهرم نه،تو بغل شوهرم،بعله دل بعضی از دوستان مجرد آبــــب!

بجای دلی من داشتم از خجالت آب میشدم،این دختر جدیدا عجب بی پروایی شده بود!

_تو جدیدا دیوونه شدی دلی،من قطع می‌کنم وقتی به حالت عادی برگشتی حرف می زنیم.

از خدا خواسته گفت:

-اوکی.

لبخندی زدم و لب زدم:

_خداحافظ.

گوشی از گوشم فاصله دادم که صدای جیغ دلی بلند شد؛متعجب گوشی به گوشم نزدیک کردم و با هول گفتم:

_چت شد دیوونه؟

با حالت تهدید واری گفت:

-سیران پسره رو فراری بدی من میدونم و تو!

چشم گرد کردم و با گفتن “دیوونه ای”گوشی و قطع کردم و تو زیپ جلوی کوله ام گذاشتم.

سه روز از خواستگاری عموی میلاد می گذشت و من همهٔ این سه روز و درحال قانع کردن خانوادم بودم،قانع کردن به اینکه می خوام با هاوش ازدواج کنم،جالب بود که قبول نمی کردن!آخه مگه درد اونا مشکل زنانگی من نبود؟پس ادمش چه فرقی می کرد اخه؟یه مرد 56ساله با سه تا بچه خوبه یا یه پسر 25ساله؟؟

با صدای بوق ماشین سرمو بالا آوردم و با مرسدس بنز سفید هاوش رو به رو شدم،امروز باید جوابم و بهش می گفتم اما خب اینجا یه چیز خیلی دهن کجی می کرد بهم،اونم دختر و پسری بودن که عقب ماشین نشسته بودن،پسره که کسی نبود جز همون پسر اورتودنسی (مهرشاد)اما دختره..اصلا دلم نمی خواد احتمال بدم که اون یوتاب باشه!!

وضعیت من دیدن داشت،مانتوی مشکی رنگ تقریبا کوتاهی به تن داشتم به همراه جین آبی روشن و کتونی های سفید ؛ مقنعهٔ سادهٔ سیاه رنگی روی موهام نشسته بود و رنگش اصلا با موهای به رنگ شبم که روی صورتم ریخته بودن قابل تفکیک نبود،با اون کولهٔ نارنجی که پیکسل های باب اسفنجی و پاتریک روش بود دقیقا مثل دخترای دبیرستانی بودم که بعد دبیرستان با دوس پسراشون قرار می‌زارن!یعنی بهتر از این نمی شد واقعا..

پوفی کشیدم و در حالی که زیر لب روح خودم مورد رحمت قرار می دادم سمت ماشین حرکت کردم،ای تو روح خودم با این لباس پوشیدنم،اَه اصلا به درک انتظار نداشتن که با ماکسی(نوعی لباس مجلسی)بیام دانشگاه!مثل خود درگیرا وسط خیابون با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و اینجا بود که به ماشین رسیدم،برای حفظ ظاهرِ همیشه جدی و اخموم، اخم ظریفی کردم و سوار شدم؛بازم این بوی شکلات تلخ بود که بهم آرامش وصف ناپذیری داد!
با همون اخم سلام دست جمعی کردم و جواب آنچنان گرمی از دختر چشم آبی عقبی نگرفتم!ماشین شروع به حرکت کرد که ویندوز مغز من کم ،کم اومد بالا؛من با وجود مهرشاد جلو نشسته بودم،این دور از ادب بود واقعا!برای صاف کردن گلوم آب دهنم قورت دادم و با صدایی که بی اختیار خیلی مهربون و لطیف بود گفتم:

_آقا مهرشاد شرمنده لطفاً،زشت شد من بی توجه به شما جلو نشستم{خندهٔ آرومی کردم و ادامه دادم:} آنقدر که فکرم درگیره متوجه نشدم؛عذر می خوام.

با این حرف هاوش نیم نگاهی بهم انداخت و سکوت و ترجیح داد،اما مهرشاد لبخند محوی زد و محترمانه جواب داد:

-این چه حرفیه سیران خانم،مشکلی نداره؛من راحتم،از لطف و رعایت شما مچکرم.

سری تکون دادم و چیزی نگفتم،به هر حال من مددکار اجتماعی جامعه بودم،لفظ قلم حرف زدن جزو شخصیت من بود.

_چقدر لفظ قلم میای تو،حالم بد شد بخدا،اَه!

با شنیدن صدای دختره ابرویی بالا دادم و پرسیدم:

-اسم شما چیه خانم؟

پوزخند صدا داری زد و با حالت مسخره ای گفت:

_یوتاب هستم خانم محتــرم.

لبخند کمرنگی زدم،خودش بود،به همین خاطر ندیده و نشناخته ازم متنفر بود،من نمی زارم کسی منو زیر سوال ببره و این دختره هم از قائده مستثنی نیست!

-بله؛ببینید یوتاب خانم،نوع صحبت هر کس نشون دهندهٔ تربیت،تحصیل و از همه مهمتر شخصیت فردی اون آدمه،اگه که شما دلت می خواد حرف زدنت نشون دهندهٔ شخصیت پایینت باشه من مسئول نیستم!

برای چند دقیقه ماشین توی سکوت کر کننده ای غرق شد و این یوتاب بود که بعد از تجزیه و تحلیل حرفم محکم تشر زد:

_بزار یه پنج دقیقه بگذره بعد به قول خودت شخصیتت و نشون بده،رفتار من با هرکس بازتاب رفتار خودشه دختر جون،اگه حس کردی من شخصیت پایینی دارم از بی شخصیتی خودت بوده!

پوزخندی زدم و کمی سمت عقب چرخیدم،خونسرد نگاش کردم و گفتم:

-اگه اینجوری آروم میشی،اوکی مشکلی نیست ما بی شخصیت، تو با شخصیت،یوتاب خانم.

محکم تو چشمام خیره شد و با حرس و طمع غرید:

_فعلا که تنها آدم بی شخصیت،بی شعور،بی نذاکت،بی ذات ،بی حیثیت و بی خانوادهٔ این جمع تویی نه کسی دیگه!

پوزخندی زدم و دستی روی دستم کشیدم،حرفاش برام مهم نبود اما اون کلمهٔ بی خانواده به مزاقم خوش نیومد،پوست لبم و جوییدم و دهن برای حرف زدن باز کردم؛اینجا هاوش بود که برای دفاع از من غرید:

-یوتاب؛خواهشا بسه.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_نه،مشکلی نداره؛بزار القاب خودشو به من نسبت بده.

مهرشاد خندید و یوتاب و کمی عقب کشید:

-دختراااا؛بس کنید دیگه،هاوش مطلق به همهٔ دخترای ایران و جهانه!

ابرو بالا دادم و متعجب به هاوش نگاه کردم،سعی می کرد خنده هاشو کنترل کنه،اون فکر کرده من بخاطر هاوش با یوتاب دهن به دهن شدم؟اخم کردم و زمزمه کردم:

_ارزونی خودتون؛چنان اش لب سوزی هم نیست.

یوتاب تک سرفه ای کرد و رو به من گفت:

_واسه تو که بد نشد؛الان خوشحالی؟{خندهٔ صدا داری کرد و ادامه داد:}اینم سوال می پرسم؟باید خوشحال باشی،شوهر می کنی؛معروف میشی،میری خارج کشور،با معروفترین آدما میشینی،پول پارو می کنی,باور کنید که تصادف همش نقشهٔ خودشه!

با شنیدن حرفهای لایق خودش اخمی کردم و دندون هامو محکم روی هم سابیدم جوری که صدای قرچه ای که کردن گوش خودمم سوزوند،با صدای نسبتاً بلندی تشر زدم:

_ببین دختر؛ من اصلا تو رو نمی شناسم،ولی الان درک میکنم که چقدر خار و حقیری..چیزایی که گفتی واسه ی من اهمیتی نداره،حرف بچه صلواته،،اما بدون که کوچیک تر و خار تر از تو،تو زندگیم ندیدم!

کولم و تو دستم گرفتم سمت هاوش غریدم:

_نگه دار!

متعجب سمتم برگشت و گفت:

-سیران دیوونه شدی؟اینجا بزرگراهِ،درضمن …

نذاشتم ادامه بده،با جیغ وسط حرفش پریدم و گفتم:

_نگه دار هاوش.

بی توجه بهم به راهش ادامه داد،حرصی موهامو داخل مقنعه دادم و سعی کردم به پوزخند اون دختر لعنتی و بغض لعنتی تر خودم بی توجه باشم،داد محکی زدم و حرفامو کوبنده ردیف کردم:

_گفتم نگه دار،نگه دار وگرنه از ماشین می پرم پایین{با دیدن بی توجه ای اون سه نفر جیغ زدم:}نـــگــه دارررر.

با صدای جیغم محکم رو ترمز کوبید و سمتم چرخید،تو چشماش تعجب و بهت موج می زد

-چته سیران،خوبی؟؟به حرفای یوتاب اهمیت نده اون کلا…

بی توجه بهش با تشر از ماشین پیاده شدم و در و محکم کوبیدم؛با گام های بلند از ماشین فاصله گرفتم و به سختی دستم و به گلوم رسوندم،تا حالا هیچوقت انقد خودمو بیچاره حس نکرده بودم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hasti Haghighat.n

به امید آمدن فردایی که تمام دیروز ها در مقابل شکوهش زانو بزنند!
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

قلم قنشگی داری…زیبا بود
خسته نباشی 💐

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خیلی خوب بود
میشه امروز یه پارت دیگه ام بدی؟😃

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x