رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۵

3.8
(258)

_دلم برات تنگ شده بود.

و او لبخندی زد و دوباره مرا به آعوش کشید .پلیس سرفه ای کوتاه کرد و گفت:

_خب خانم سعیدی ،بعد از اینکه آقای بختیاری از کما بیرون اومدن ..اطلاعات شما رو به ما دادن.که تونستیم شماره رو با خبر کنیم.

لبخند ملیحی زدم و گفتم “حق با شماست” و به ساعت مچی ام نگاه کردم و دوباره سوالی پرسیدم:

_راستی میتونه احسان مرخص بشه؟

سری تکان دادند و گفتند”بله کاملا” و بیرون رفتند احسان دستم را فشرد و با لحن ناراحت گفت:

_باران حس می کنم ..اصلا خوشحال نیستی ،ناراحتی عزیزم؟

سرم را به چب و راست تکان دادم و دستم را زیر چانه گذاشتم و گفتم:

_من تو رو دیدم غش کردم …نمیتونم نسبت به این قضیه احساسی باشم احسان.

سرش را برگرداند و به دیوار خیره شد. و منم از حس عجیبم مانده بودم…حس بی تفاوتی داشتم

کمی سرم را ماساژ دادم،حتما وجود آرامبخش بود که به من تزریق کردن.

به مادرم زنگ زدم و کل ماجرا را مو به مو برایش تعریف کردم ،و دوباره در شوک رفته بودند..از بچه ای که در داخل رحمم بود چیزی به احسان نگفتم

به خانه رسیدم ،احسان لبخندی زد و همانطور که در ماشین نشسته بود و زمزمه کرد:

_همین خونه ای بود که من اومدم خاستگاریت …یادش بخیر.

لب هایم را بهم فشار دادم و کلید را چرخاندم در قفل و در باز شد. با حرفش لبخند مصنوعی زدم..

اولین بار بود که حرفش را دوست نداشتم …مادر با چشم های گرد شده که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند به احسان که در ماشین بود خیره شد

سرم را کج کردم و گفتم و کلید را در کیفم و گذاشتم و گفتم:

_سلام مامان.!

حتی دوباره مامان به من توجهی نکرد بشکنی زدم و لب زدم:

_ماماااان!

سرش را کج کرد و خیره به من شد و چشم هایش را مالید و گفت:_من دارم خواب میبینم ؟

سرم را به نشانه ی نه تکان دادم و همان موقع پدر آمد و ملتمس نگاهش کردم و گفتم :

_میشه بابا کمکم کنی با ویلچر احسان و بیارم ؟

پدر که همچنان در شوک عجیبی بود نزدیک آمد و من و بابا تونستیم او را از ماشین بیرون بیاریم ..پدر گفت:

_این مگه نمرده بود؟

احسان ناراحت چشم بست و منم گونه هایم رو چنگ زدم و گفتم:

_حالا که زنده هست پدرم زشته!

پدر سکوت کرد و مادر اخمی نثار احسان کرد زمزمه کرد “این پسره ی بی پدر و مادرم دست از سر ما برنمیداره..”

با چشم های ناراحت نگاهشان کردم که بلکه هر دوی آنها دندان به جیگر بگذارند و ساکت بشوند.

ویلچر را با کمی هل دادم تا از پله ها بتوانم بالا ببرم ..هر دو نگاه می کردند. به پدر اشاره کردم .خسته شده بودم ،شکمم درد می کرد.

پدر چشم غره ای نثارم کرد و احسان را بالا برد.منم داخل شدم و کفشم را در آوردم .با بوی قورمه سبزی معده ام تحریک شد تا بروم و کل آن ظرف خورشت را بخورم

رفتم و در میز ناهار خوری نشستم و ظرفم را از خورشت پر کردم ،هنوز مادر کامل غدا را کامل نیورده بود ..برنج نبود،ریحان و سبزی ها نبود.

برام مهم نبود،فقط میخواستم بخورم!
احسان خودش را با ویلچر جلو آورد و دستی به موهایم زد و گفت:

_چقدر دلتنگ بودم.

قاشقی را داخل دهنم کردم ،از لذت چشم هایم بستم …تا حالا از غذا خوردن لذت نبرده بودم که الان این اتفاق افتاده .

_باران نسبت به قبل خیلی خوشگل تر شدی.

به چشمانش زل زدم ،همان موقع مامان و بابا از آشپزخانه بیرون آمدند و در میز ناهار خوری نشستند .

_مرسی …میخوای برات غذا بریزم؟

سرش را تکان داد و من برایش ریختم ،یادم میاد او هم خیلی قورمه سبزی را دوست داشت ظرف را جلویش گذاشتم.

لبخند زد و تشکری کرد ..مادر با اخم نگاهش می کزد و پدر بهت زده …هیچ کدومشان توقع نداشتند ..

همچنین صحنه ای رو ببینند.منم تو شوک رفتم،حسشان را درک می کردم

برنج خوش دم مادر را خوردم ، و این باعث شد اصلا به رفتار احسان توجهی نکنم ..

از پارچ آب ریختم تا خواستم بنوشم نگاهی به آینه که تصویر خودمان را نشان میداد کردم ..

اما با دیدن فرشته همان دختری که مایه ی غذابم بود به جای احسان باعث شد لیوان از دستم بیوفتد.

و به هزار تیکه شد،حس کردم دهانم حشک شد چشم هایم گشاد شده بود.

هنوز تصویر نمی‌رفت…موهای مشکی فرشته هنوز در آینه بود ..

مامان و بابام ترسیده نگاهم می کردند و دوباره آب را کنار لبم گذاشتند ،دستانم خشک شد

_دخترم چیشده؟

بی توجهی به حرف پدر برگشتم و به احسان نگاه کردم دیدم او با حیرت نگاهم می کند ،سرم را چرخاندم و با دستام اشاره به آینه کردم

_این کیه؟

مامان دستم را ماساژ داد و گفت :

_دخترم تو آینه کسی نبست …فقط ماییم چرا تو شوک رفتی برای بچه خوب نیست.

چشم هایم را مالیدم و دوباره نگاه کردم …این دفعه همه ی ما بودیم .ترسیده بودم خون در رگ هایم یخ زده بود!

(بچه ها متاسفانه تو پارت قبل ویو ها کمتر از ۲۰۰ بود اگه اینطور باشه دیگه رمان و نفرستم 🥲)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 258

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

نههه لطفا بازم پارت بده هر وقت شد🥺
خیلی خیلی زیبا بود
خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

💐🌿
آیدا رو امشب دادم دیگه 🤣
شاه دل موند برای صبح 😁

saeid ..
7 ماه قبل

ستی جان اگر هستی لطفا ساعت ۸-۹ بیا بازم 😁

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

باشه😁

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

هستی بفرستم؟🥺

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی جون من بد قول نیستما فقط میخوام پارت گذاری رو‌ دوباره صبح انجام بدم
برای همین امشب پارت نفرستادم که تایید کنی
فردا صبحی چیزی می‌فرستم 🥺

saeid ..
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

البته شاید آیدا رو امشب بفرستم و شاه دل بمونه برای فردا😁

لیلا ✍️
7 ماه قبل

هلیا کجاست ؟ یه نفر هم بود زهرا رمان ایل‌ماه و نویان رو مینوشت کجا رفتن ؟

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

یکی هم بود اسمش هستی بود
شاید به خاطر درسا دیگه نمیتونن بیان

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره ولی رمان جدید شروع کرده بودن حیفه ادامه ندن😞

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اره واقعا
نمی‌دونم دیگه چرا نیستن🤦🏻‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

ضحی هم دیگه هیاهو نمیذاره؟
مهی‌جونم سعی کن رماناتو صبح بذاری اصولا شبا بازدیداش کمه

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

فک کنم اونم نیست 🤦🏻‍♀️
جدی؟!
خودمم احساس میکردم صبح که میذاشتم بازدیدش بیشتر بود
یعنی به نظرت امروز پارت ندم و تا فردا صبر کنم؟

راستی پارت جدید دادی برم بخونم؟

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره عزیزم خودم روزا ترجیه میدم رمان بخونم

پارت‌هات رو نگه‌دار صبحا بفرستی بهتره

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

باشه مرسی لیلا جون🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

آره صبح میفرستم😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

پس برم بخونم 😁💃💃
کامنت میزارم حالا هر وقت تایید شد

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

سلام!
دارم روی رمان پوراندخت ، ایینه شکسته و گذشته شیرین و هیاهو کار میکنم!
ولی قصد ندارم اینجا بفرستم چون عذاب وجدان دارم :)!

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عذاب وجدان برای چی؟!

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عذاب وجدان برا چی ضحی

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

سلام ضحی چرا آخه برام تو پی‌وی بگو

Tina&Nika
7 ماه قبل

زیبا بود نه نه بزار بزار از رفتار پدر مادر باران خوشم نمیاد فرض کنه شوهرشم بی پدر و مادر بود بعد مامانش به شوهرش میگفت پسره بی پد رو مادر زشت نیست شعور ندارن که بلا نسبت

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا من یادم نمیاد فرشته کیه😎

Tina&Nika
پاسخ به  خواننده رمان
7 ماه قبل

روحه فرشته هست

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

نه نمیدونستم جلد یک داشته دقت نکردم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ولی بنظر من بفرست بخاطر اونا که رمانت رو دنبال می کنند ویو من هم کم هستش رمانت قشنگه ادامه بده امتیاز عالی میدم 🙂

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

احسانو بکش مرسی🤣😂
عالی❤

Ghazale hamdi
زن اول سامی😜😆
7 ماه قبل

#حمایت از حدیثییی🤍✨️🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

وای ترس برداشته منو….😫
اخه یکی نیست بگه مرض داری رمان ترسناک میخونی….
ولی خدایی اون لحظه که از آینه خودشو فرشته رو دید خیلی ترسناک بودددددد
تصورشم کردم خیلی بدجور بوددددد😂😭
راستی مگه فرشته آتیش نگرفته بود!؟

دکمه بازگشت به بالا
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x