رمان رویای من

⸾رَِوَِﻳَِاَِےَِ ﻣَِنَِ⸾ ✿65تا𝒑𝒂𝒓𝒕61✿

4.5
(2)

‌════════════════
خانه که رفت باهمان اعصاب خرابش بامادر دعوایی

راه انداخت و سمت اتاق رفت و دررا بهم کوبید…

گوشی‌اش را روشن کرد و فایل عکس و فیلمهای

سورن راباز کرد،بادیدن عکس‌هایش بغضش

سنگین‌تر شد،عکس را ذوم کرد و آن را بغل گرفت و

بوسید…بعدازآن یکی از کلیپ هایی که برایش

ساخته بود را بازکرد،انگار بغضش بی‌دلیل نبود،

دخترکمان دلتنگ بود!صدای آهنگی که روی کلیپ

بود بلند شد و دخترک بی‌صدا بغضش شکست…

“انگاری جزرومد شد

قایق تو اومد و رد شد

گلی جون بیا ببین یخ زده باغت

گلی هیچ گلی نذاشتم تو اتاقت

کاش بیام تو خوابت

گلی روی دلم نمونه داغت

گلی اینجا برفه

گلی پشت سرت خیلی حرفه…

دیگه این شب های من به یاد تو بارونیه

پرشدم از فکر تو،توسرم مهمونیه

دلو به دریا زدی گذشته آب ازسرم

ابریه کجای شهر که پی بارون برم

لای لای…لای لای لای…”

نوشته‌ی گوشه‌ی کلیپش را برای بارهزارم خواند《❦𝒞𝒽ℴ𝒽𝓈𝓂》بازهم قطره‌های اشک روی

گونه‌هایش جاری شد…دلش داشت پر میکشید

برایش،کاش مثل همه‌ی عاشقها بهم میرسیدند،اما

ازکجا معلوم که پسرک هم همین رامیخواست!؟

بیرون که رفت بازهم سرمسائل بیخود بامادر

بحثش شد و باز به اتاقش پناه آورد!نگاهی دوباره

به کلیپ هایی که این مدت برایش ساخته بود

انداخت و بغضش شکست،انگار بعد از تمام شدن

قرص هایش بازهم افسردگی سمتش هجوم آورده

بود!توجه‌اش جلب همان کلیپی شد که برای ماه

آینده یعنی آذرماه،تولد سورن ساخته بود!کلیپ را

باز کرد و به آن چشم دوخت…

“من یه نفرو دارم که خیلی دوسش دارم،امروز تولدشه!ازهمینجا میگم تولدت مبارک بهترینم…

چشمتو امشب روهرچیزی ببند!

شمعارو فوت کن و فقط تو بخند

بشو فانوس راه تار من

یه ستاره‌ی روشن تو آسمان من!”

نوشته‌ی بالای صفحه را با صدای آرامی خواند

《𝒊 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒖 𝒄𝒉𝒐𝒉𝒂𝒎…𝟷𝟺𝟶𝟸/𝟿/𝟸𝟸》انگار مثل

هرسال ذوق داشت برای روز تولد عزیزترینش یا

حتی بیشتر از سال های قبل!طوری که ازهمین حالا

برایش کلیپ ساخته و بارها بادیدنش اشک ریخته

بود!تصویر کلیپ،عکس تارشده‌ی پسرک بود،ساتیا

زیادی حساس بود حتی بااینکه هنوز سورن مال او

نبود!دوست نداشت کسی چهره‌ی اورا ببیند،

خودش هم نمیدانست برای چه!شاید چون فکرمیکرد بقیه چشمش می‌زنند!!!!

(ساتیا)

باشنیدن صدای زنگ باذوق سمت در دویدم،

همونطور که انتظار داشتم والریا بود!امروز عصر

قراربود پیشم بیاد،دررو باز کردم و اونو سمت اتاقم

بردم…قبل هرچیز با ذوق لب زد

والریا- وایسا…این کمد که مال لباساته،اینم میز

آرایشیته پس گوشیت باید دقیقا اینجا توی کشوی دوم باشه نه؟!

-ایول همینه

والریا- اها پس این از این بعد سیگار و فندکتم باید کشوی اول باشه

خواستم نشونش بدم که جلومو گرفت

والریا- صبرکن…میخوام ببینم خودم میتونم پیداش

کنم یوقت اگه مردی که خودت نیستی راهنمایی

کنی…باید توی این جعبه باشه،توی نایلون و داخل

هد،وایییی ستی این هدت ست مال منه

-اهوم

والریا- افرین به خودم پیداش کردم!

-واقعا افرین

والریا- رمزتم که تاریخ تولد سورنه دیگه!

-دقیقا،خوب یادته

والریا- بعد راستی ستی من اینهمه رمزو نمیدونما

میام میگم دلم واسه بوی ستی تنگ شده باید

حتمااا برم اتاقش دارم دیوونه میشم بعدش که

اومدم گوشیتو برمیدارم اینهمه جرم و جنایتی که

توش کردی رو نمیتونم دونه دونه پاک کنم همون

تنظیمات کارخونه رو میزنم،این فندک و سیگارتم

برمیدارم،دیگه چی؟همینان دیگه نه؟ولی ستی جای

سیگارارو عوض کن بذارداخل جورابات اینجا احتمال لو رفتنش زیاده

-اهوم،نمیدونم اخه مامانمم زودبه‌زودمیره سراغ جورابام

والریا- حیف شد من اونجاگذاشتم هیشکی نمیبینه!

-وای وای وای والی مهمترینش رو داشت یادم

میرفت این دفترو دیدی؟اینو کلا نیست و نابودش

کن اصلا بندازش تو آتیش،آتیشش بزن تاهمه‌ش

پودرنشده ولش نکن اینوببینن کلابدبخت میشم

همه زندگیمو باجزئیات کامل این تونوشتم،اکثراهم

یا تو کیفمه یا تو کشوی سوم میزآرایشیم

والریا- پس بگو کلا این میز شومه دیگه کلا باخودم

میبرمش!حله خوبه گوشیت روهم که اصلااا

نمی‌ذارم دست مامان بابات بیوفته سریع میام میبرمش

-نه نه اصلا اونو باخودم دفنش کن

والریا- وای گفتی فکر خوبیه ها شبا پیام میدم بهت

ازاونیکی دنیا برام بگو،وای یجوری داریم برنامه

ریزی میکنیم انگارفردا قراره بمیری!راستییی توام

وقتی من مردم فقط این دفترنارنجیه رودیدی؟

همینو بسوزونی کافیه فندکامم میدونی کجاست دیگه برشون دار

چشمی گفتم وباخنده سمت آشپزخونه رفتم تا

یچیزی ببرم بخوریم…وقتی برگشتم کیفم رو

گذاشتم داخل کمدکه بلندشدو جیغ زد:

والریا- واییییی این شومیز خرسیه چیههه چرا

نشونم نداده بودیییی،بدش ببینم چقدر نازههه

-وا ندیده بودی؟لابد یادم رفته نشون بدم،انقدرم اینجور لباسا به تو میاد

والریا- وای اره

-راستییی پیج ستیا بچمو پیداکردم!

باذوق سمتم برگشت و متعجب لب زد:

والریا- جون مننن؟!!بده ببینم گوشیتو نشونم بدههه

ستیا،تو رویاهام دخترم بود،دخترِ من و سورن…

دنیای خیالاتم خیلی بادنیای واقعیم فرق داشت،

اونجا باسورن زندگی خوبی داشتم و3تا بچه داشتم

وحرف اول اسم همشون رو با《س》انتخاب کرده

بودم،مثل اسم خودم و سورن(2تااسم دارم اونیکی

اسمم باsشروع میشه^̮^)شاید بقیه باشنیدن این

حرفام فکرکنن دیوونم ولی واقعا توی واقعا توی

رویا و خیالاتم غرق بودم طوری که داشت جای

زندگیِ واقعیم رو پرمیکرد،جای نبودن تورو توی واقعیت!

” و من تاپای مرگ عاشقت میمانم ای تمام من…قول میدم توی این دنیا آنقدر خوب خواهم بود تا درنهایت بتوانم دربهشت تورا ازخدا آرزو کنم”

شاید فکرکنید اینکه فقط کسی رو دوست داشته

باشی و حست یکطرفه باشه عشق نباشه،ولی اگر

دیداری هم نباشه،حتی اگر لمسی هم نباشه،بی‌دلیل

برای بعضیها همیشه جایی دردلهامون هست…

بعدازنشون دادن کلی کلیپ و چندین ساعت

صحبت کردن و رقصیدن و خندیدن مادروالریا زنگ

زد و رفت…همه‌ی داستان‌های این چندروز رو

براش گفتم و واسه ویلیام و یکی از کراش های

دیگه‌ی والریا درخواست فرستادیم…اونروز بهترین

روز زندگیم بود،خیلی وقت بود حال و هوام بهم

ریخته بود ولی امشب رو باهم کلی رقصیدیم و

خوش گذروندیم…اونشب رو خوابم نبرد،نمیدونم

دلیلش چیبود ولی حسم میگفت دلتنگم،نمیدونم!

تاصبح سریال دیدم،یکی از سریال های کره‌ای

موردعلاقم رو،چند ساعت بعدازاینکه خورشید که

طلوع کرد،حاضر شدم و رفتم مدرسه،تازنگ آخر

همه‌چی خوب بود!زنگ آخر ریاضی داشتیم…درس

که تموم شد گوشیمو بازکردم تا کلیپ تولدش رو

نشون نسا بدم و نظرش روبپرسم که باصدای بلندی

که ازپشت سرم اومد باعث شد تندبرگردم سمت صدا

-اون گوشی روبده به من

همینکه برگشتم باچهره‌ی عصبانی معلم روبرو

شدم…کلی التماس کردم اما اهمیت نمیداد تااینکه

ساوان،یکی ازهمکلاسی‌هام به دادم رسید،خونه که

رفتم پدرم گوشی رو ازم گرفت و باخودش برد،

مامانمم که برگشت کلی سرم دادکشید و بحث کرد

که چرا گوشیو بردم مدرسه اما من فقط توی سکوت بهش زل زده بودم…

مامان- پاشوبریم دکتر

بلندشدم و حاضرشدم،الان بغض کرده بودم و حالم

بدبود واقعا به روانپزشکم احتیاج داشتم تا راجب

همه‌چیز باهاش حرف میزدم اما وقتی رفتیم،دکتر

رفته بود…بغضم بیشتر شد،اما مثل همیشه سعی

می‌کردم نشونش ندم و همین باعث شده بود

مامانم هی غرغر کنه که چرا همچین قیافه‌ی

عصبی‌ای به خودت گرفتی،خونه که اومدیم خواستم

برم اتاقم اما پدرومادرم مانعم شدن،واقعا احتیاج

داشتم بایکی حرف بزنم،کمی بعدش که بغضم

داشت بزرگتر میشد و کم مونده بود بترکه سریع

سمت اتاقم رفتم و بغضم شکست…مشتامو پشت

سرهم روی دیوار میکوبیدم و گریه میکردم،3تاقرص

اعصاب خوردم اما فایده نداشت،ولی چوهای من،

قسم به همین اشک‌هام هیچ شبی رو بی‌یاد تو

سحری نکردم و حتی لحظه‌ای ازفکرت درنیومدم!

“و درنهایت استخوان هایی ازمن به‌جا می‌ماند که تورا دوست دارند…”

حالا که گوشی نداشتم نه میتونستم عکساتو ببینم،

نه بغلشون کنم و نه ببوسمشون،فقط تودلم حرفایی

که ازته قلبم بودن رو گفتم و بایاد تو اشک ریختم…
════════════════
‌♡بـہ ‍ق‍‍ـل‍‍ـم‍ـ :آیـلے♡
(دوستان این پارتها مربوط ب یک ماه پیش هستن😊کامنت فراموش نشه💫🤍)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

اوللل😆
چه قشنگ بود جمله
و در نهایت استخوانهایی از من بجا می ماند که تو را دوست دارند🙂
خسته نباشی قلبم اکلیلی شد🙂❤

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی
طولانی و زیبا و غم ناک البته

Fateme
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزن پارت طولانی و قشنگ بود

Narges banoo
4 ماه قبل

وووویییی چه قلم احساسی داری❤

لیلا ✍️
4 ماه قبل

مرحبا به این قلم👌🏻👏🏻 قشنگ بود دختر به خوبی احساسات شخصیت‌ها رو نشون دادی دست از تلاشت برندار، دلم واسه ساتیا سوخت واسه بغضاش، سورنِ نامرد😥😑

saeid ..
4 ماه قبل

زیبا بود آیلی جان👌
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x