رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت چهل و پنج

4.1
(69)

رمان قلب بنفش💜✨

#پارت_چهل و پنج

《راوی》

_جای گاوصندوق رو پیدا کردم…

_خوبه!تا صبح میاری به آدرسی که میفرستم برات.هر چیزی که به دردم میخوره رو خالی کن!

 

صدا.‌‌..صدای تیدا بود؟!

 

باور نمی‌کرد؛سرش را به چپ و راست تکان داد…

مدارک؟!صدای تیدا؟!

اشتباه شنیده بود…

 

مطمئن بود که اشتباه شنیده است.‌‌..

این کار را نمی‌کند‌.‌..امکان ندارد!

هیچ واکنشی نمی‌توانست نشان دهد‌…

 

انگار که سطل آب یخ روی سرش خالی کرده بودند…

فقط شوکه بود!

دیگر صداهایشان را نمی شنید‌…

چشمهایش نمی‌دید…

در خلسه ای عمیق فرو رفته بود…

 

لیوان آب روی میز را در دست گرفت…

دست دیگرش اوتوماتیک وار به سمت پاکت رفت…

با بهت پاره اش کرد…

 

چند ورق عکس بیرون افتادند و روبرویش قرار گرفتند…

با دستان لرزان اش یکی از آنها را بالا آورد…

نگاه ناباورش را به عکس داد‌‌…

 

در یک لحظه حس کرد کمرش شکست!

حس کرد خورد شد…له شد!

نمی‌توانست باور کند!

عکس تیدا که با صمدی و شایان سر یک میز نشسته بود.‌..

گوشه ای از ورق،چیزی نوشته شده بود‌‌…

“شغل تیدا همینه!این سری آرتا سهیلی؛سری بعد هم کس دیگه.”

 

پلک هایش را روی هم فشار داد…

دوباره نگاه کرد به امید اینکه دروغ باشد!درست ندیده باشد.‌..

این دختر نباید تیدای او می‌بود!نباید…

 

نفس اش برای چند لحظه قطع شد‌‌…

زیر لب و پشت سر هم فقط یک چیز را تکرار میکرد

_دروغه!دروغه!

قلب اش قانع نمی شد…

با حسی گنگ بغض مردانه اش را قورت داد…

 

در یک ثانیه،لیوان را به قدری سفت در مشت اش فشار داد که با صدای مهیبی شکست.‌‌..

تکه های شیشه در دست اش فرو رفتند و خون جاری شد‌‌‌‌…

اما انگار که او حتی نفهمیده بود…

با تمام توان داد زد

_دروغه!

گلویش را فشار داد که راه نفس اش باز شود…

سردرد داشت دیوانه اش میکرد…

صدای خنده های شیرین اش را کنار گوشش حس میکرد…

آرتا گفتن هایش…

صورت قشنگ و معصوم اش…

به اون فرشته می‌خورد که همچین کاری کند؟!

 

قطره اشکی از گوشه ی چشم اش چکید…

اولین باری بود که انقدر احساس شکستن داشت…انقدر خودش را تنها و شکست خورده می‌دید…

 

با شانه‌ای افتاده،سرش را هن پایین انداخت…

بغض اش شکست…

مانند غرورش!

 

او چه از تیدا میدانست؟اصلا میشناختش؟!عشقی که جلوی چشم اش فرو ریخت…حالا او برایش فقط یک هرزه بود!

 

چرا هنوز در دل اش بود؟!دلش میسوخت برای قلبی که باخته بود…

حالا کل زندگی اش در آتش میسوخت.

 

چطور انقدر قشنگ دروغ میگفت؟!چطور دوستش نداشت…

او که زندگی اش را برای آن دختر موفرفری میداد…

برای چشمانش میمرد…

کجای راه را غلط رفته بود؟!

او که هر نفسش لبریز از هوایش بود…

اون کسی که رفت دنیای او بود…

 

خونی که از دستش می ریخت،سرامیک ها را قرمز کرد…

 

طاقت هرچیزی را داشت به جز این…تیدا فرشته بود!یک فرشته که زندگی را جهنم کرد…

 

چنگی به موهایش زد و بلند شد.‌..

لپتاپ را روی زمین پرت کرد…

قفسه ی سینه اش از شدت خشم بالا و پایین می شد‌‌…

 

خدا را صدا میزد…

پس چرا نمیشنید این فریاد دردناک را…

 

این دل مچاله شده را نگاه نمیکرد؟!

_میکشمت!کاری میکنم هر لحظه آرزوی مردن کنی…

نفسی گرفت و با چشمان خیس به رو به رو خیره شد…

 

تا به حال گریه کرده بود؟!این آدم سنگی برای کسی اشک ریخته بود؟!

 

_ببین……ببین چجوری به خاک سیاه میشونمت!

 

فقط از خانه بیرون زد…

میان آدمها قدم برمیداشت…

گاهی هم به بعضی از آنها برخورد میکرد و تنه میزد…

او را پیدا می‌کرد؛

هرجا که بود…

باید جواب غروری را که زیر پا گذاشت میداد…

اگر او را میدید چه اتفاقی میفتاد؟!

چه میگفت؟!

میپرسید

چرا؟!

 

 

×××××××××××

بطری خالی را کنار گذاشت…

دود سیگار دور و بر را گرفته بود…

 

 

به عکس نگاه کرد…

 

بعد از گذشت یک هفته هنوز هم آنجا بود…

آتش خشم اش شعله ور شد..‌.

بطری دیگر را باز کرد و یک نفس مقدار زیادی سر کشید‌‌‌.‌..

 

از طعم تلخ ودکا صورت اش را در هم کشید…

از حال این روزها تلخ تر نبود…

یک ساعت بدون فکر و خیال آرزویش شده بود…

نبود تیدا را در ناخودآگاه خودش حس میکرد…

کی آنقدر به تمام جانش نفوذ کرده بود…

هر گوشه ای از ذهن اش رد پای او بود…

همه ی چیزهایی که داخل سرش بودند به اسم او ختم می‌شدند…

 

حالا هم که فاصله شان چند فرسخ بود از آخرین باری که در اتاق لب هایش را بوسید…

سرش را روی سینه اش فشار داد…

 

نمی‌دانست تاوان کدام گناه را پس می‌دهد…

وجودش خاکستر شده بود…

 

دل اش میسوخت برای عشقی که پایش ریخت…

برای حسرت لمس تنش…

تنی که برای همه بود؛الا او.

 

 

یک هفته بود که همه جا را بالا و پایین کرده بود،دریغ از یک نشانه…

 

حتی همان روز اول،به خانه ی تیدا و آریانا رفت اما گفتند که یک شبه بلند شدند و رفتند…

ولی پیدا می‌کرد…شبی از همین شب ها که دیوانه و مست می شد او را پیدا می‌کرد…انتقام روزهایی که مرد و زنده شد را میگرفت‌…

 

سرش گیج میرفت…

به زور از روی مبل بلند شد.‌‌‌..

دست زخمی اش که یادگار اون روز بود را به دیوار گرفت تا خودش را نگه دارد…

 

باز میخواست شهر را به دنبالش زیر و رو کند…

از این اتوبان به آن اتوبان برود…

شاید بالاخره اتفاقی او را پیدا می‌کرد…

 

آبی به سر و صورت زد تا بتواند بیدار بماند…

سوئیچ را از روی میز چنگ زد و پایین رفت…

 

سوار ماشین شد و پدال را محکم فشار داد….

 

با صدایی خسته و خش دار،گهگداری زیر لب هذیان میگفت…

_پیدات میکنم…..گیرت میارم…..امشب پیدات میکنم……

سیگاری آتش زد و گوشه لب گذاشت…

 

هر جا که میرفت تیدا جلویش بود‌…

به ندیدن چشمانش عادت نداشت..

به خودش لعنت میفرستاد…

به قلبی که هنوز با یادآوری او درد می‌گرفت…

بد زخمی خورده بود!

 

نمی‌دانست چند ساعت گذشته و تا کجا رفته…

نگاهی به اطراف انداخت…

تاریک و خاموش بود…

داخل بن بست بود.‌..

انگار جایی در حومه ی شهر…

در دل به خودش پوزخند زد…

هر دفعه جایی جدید کشف میکرد…

گشتن تمامی نداشت…

 

شیشه را پایین کشید که فضای داخل ماشین کمی از دود خالی شود…

سردرد امان اش را بریده بود…

 

دوباره قصد رفتن کرد…

به ته بن بست رفت تا دور بزند..‌.

 

ناگهان،در خانه ای باز شد…

به چیزی که میدید اعتماد نداشت…

تیدا بود!

 

بهت زده تماشا می‌کرد…

نفس هایش تند و خشمگین شدند…

درست مانند یک گرگ زخمی که هر لحظه آماده ی حمله کردن بود…

 

باور نمی‌کرد بالاخره او را پیدا کرده.‌..

حالا،دور دور آرتا بود!

 

تیدا بی حواس ایستاده بود…

انگار با کسی تلفن صحبت می‌کرد…

 

از فرصت استفاده کرد و از ماشین پیاده شد…

×××××××××××

بچه ها احتیاج دارم اینجای داستان ببینم که چی حدس میزنید😊

به نظرتون آرتا چیکار میکنه؟

خوشحال میشم برام کامنت کنید امتیاز هم فراموش نشه که پارت بعد رو زودی بذارم🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
59 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ببین منفی کردم پیامت رو🤣😡
پارت میدی سر موقع فردا

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

اولین

sety ღ
7 ماه قبل

بیچاده پسرم آرتا🥲🥲
آرتا باید یه فصل تیدا رو بزنه تا تیدا آدم شه😁😁😁
عالی بود نیوشگلی😍

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خوشم نمیاد ازش خو🤣🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

هر وقت بودی ی زمان مشخص بگو
میخوام شاه دل رو بفرستم

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستی سه و سی پنج بیا😂

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی فرستادم🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

بزار مال نیوشو اوکی کنم😂🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نمیتونم پاکش کنم 🥲
با ادیتش رو تو پی وی اگه میشه بفرس درستش کنم

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

فرستادی بگو برم تو تل😂😁

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

sety384

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

تشکر تشکر

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

صبر کن یه دیقه چند ماهه بدنیا اومدی🤣🤣😂
درسته الان؟؟😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی مال من و چرا نمیفرستی🤣

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

الااان🤬

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

فدااااا

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نه بابا کاری نکردم ک
بوس بهت❤️😘

Tina&Nika
7 ماه قبل

هیچی تیدا رو میکشه

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Tina&Nika
7 ماه قبل

پسرِ منه دیگه
هر کاری ازش بعیده🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بله مجازه هر گهی میخواد بخوره
چون تیدا حقشه😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

😂😂😂

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نیوشیییی😃🤍✨️

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خیلی دلم واسش سوخت طفلی آرتا😭

مثل امیرارسلان کلش باد داره حتما دنبال انتقامه کینه‌ایه 😑

ولی یه چیزی به نظرم وقتی که از زبون آرتاگفته میشه باید آراز رو هم وارد داستان میکردی یا بالعکس اینجوری بیننده حس میکنه از هم خیلی دورن و توی مسیر داستان قرار ندارن

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

منظورم همین بود عزیزم جدا جدا ننویس یعنی وقتی درباره تیدا و آرتاست نباید به کل آراز و آریانا از داستان حذف شن البته این نظر منه فکر میکنم حالت طبیعی تر و قشنکتری به خودش میگیره یه وقت ناراحت نشیا نیوش جونم چون دوست دارم خواستم کمکی کرده باشم

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

قرارگیری شخصیت‌ها کنار هم و به تصویر کشیدن مشکلاتشون کارتون رو بهتر میکنه عزیزای من با یکتا‌جان هم هستم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

فکر کنم درست متوجه نشدی منظورمو نمیگم تو یه پارت از زبون همه گفته شه منظورم این بود وقتی موضوع از زبون ارتاست آرازم باشه کنارش تو مشکلات همین😂 مثل موقع‌هایی که سعید کنار امیر بود یا زهرا کنار گندم

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

همینو میگم دیگه اینکه نباشه آدم حس میکنع گم و گور شده😂

تارا فرهادی
7 ماه قبل

هیییع فهمید بلخره😱😱
من نمیتونم بخونم بدنم تحمل این همه استرسو نداره
واااای اصلا بهتره من حدس نزنم همش چیزهای منفی میاد تو ذهنم مثلا فکر کنه تیدا هرز است و بهش تجاوز کنه😱🥺
آقا من میگم بهتره حدس نزنم هی میگید بگووو😱😱

Fateme
7 ماه قبل

از نفرت و کینه ای که تو وجود آرتا بوجود اومده خیلی میترسم
شد مثل امیر توی بوی گندم که کینه ای شده بود
عالی بود نیوش عالیی♥️

saeid ..
7 ماه قبل

عالی

دکمه بازگشت به بالا
59
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x