رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پنجاه و هشت

3
(492)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و هشت

_چی شد آریانا؟هنوز هم جواب نمیده؟

با کلافگی هووفی کشید…

سرش را به نشانه ی منفی تکان داد…

این دختر داشت دقش می داد…

هر لحظه باید نگران این می بود که کجا می رود و چه کار می کند…

مگر یک آدم چقدر به خاطر عشق از خودش دست می کشید؟!

چشمانش را روی زخم هایی که به قلبش خورده می بست و آن ها را به روی خودش نمی آورد؟!

آن هم وقتی جلوی همه خوردش کردند…

کاش می توانست او را سر عقل بیاورد…

بگوید این راهی که طی میکنی تهش فقط یک چیز است؛پوچی!

سینا انگار که فهمیده بود نگرانی هایش را‌…
_میخوای ببرمت تا خونه؟!ببینیش خیالت راحت بشه شاید موبایل پیشش نیست یا نشنیده…

_امکان نداره نشنیده باشه!وای اگه رفته باشه چه خاکی به سرم بریزم؟!

_به دلت بد راه نده!گفتی قول داده نمیره دیگه…الان میری میبینی.

_مرسی سینا!من خودم یه آژانس میگیرم.

_آژانس چیه با هم میریم دیگه.اون چند تا مدرک کوچیکی هم که از دار و دسته ی صمدی پیشته بهم بده تا زودتر این داستان درست شه…

تشکری کرد و با سینا به سمت ماشین رفتند…

×××××××××
از حیاط کوچک گذر کردند و جلوی در ورودی ایستادند…

کلید را از جیبش در آورد و در قفل در چرخاند…

_تو برو تو آریانا من منتظر میمونم تا بیاری…

_نه!اینجا سرده حداقل بیا داخل…برم تیدا رو
ببینم بعد تو هم به اون ها یه نگاهی بنداز.
اولین قدمش را داخل خانه گذاشت…

چراغ ها که روشن بودند…

به آرامی صدا زد

_تیدا؟

اما جوابی دریافت نکرد…

گویی در دلش رخت می شستند…

دلیلش را نمی دانست اما دلشوره ی بدی در وجودش لانه کرده بود…

صدایش را بالا برد و همانطور که دور و بر را می گشت دوباره صدایش زد…

چشمش به کاپشن روی مبل افتاد…

این همانی بود که تیدا امروز بر تن داشت…

انگار که خیالش راحت شد…

پس نرفته بود.‌..

رو به سینا گفت
_داخل خونست!احتمالا خوابیده…

داخل اتاق شد…

با دیدن صحنه ی روبرویش،حس کرد روح از تنش جدا شد…

این تیدا بود؟!تیدا بود که سفیدی لباسش جایش را به سرخی خون داده بود؟!

شیشه های دور و برش چه می‌گفتند؟!

با وحشت جیغ زد و بر سر خودش کوبید..‌
خودش را کنار تیدا انداخت و دیوانه وار بر صورتش ضربه میزد…

میان هق هقش فریاد زد

_یا خدااااا!

سینا سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن تیدا خشکش زد و مات ماند!

به زور پاهایش را تکان داد و جلو رفت…

آریانا،خود در حال غش کردن بود…

ضجه هایش دل سنگ را هم به درد می آورد.‌..

مچ تیدا را در دست گرفت…

خون بیرون زده بود…

چشمانش را با درد بست…
خودکشی!

چطور ممکن بود؟!چه کسی باور می کرد؟!

دختری که حتی بیست سال هم نداشت…

خودش هم نمی توانست خود را در آن حال کنترل کند…

این تصویر به قدری ترسناک بود که داشت سکته می کرد…

تلاش کرد آریانا را دور کند اما نمی شد…

انگار جنون بهش دست داده بود‌…

دستش را به گردن تیدا رساند…

با وجود خونریزی بسیار شدیدی که داشت نبضش میزد…

مشخص بود زود رسیده بودند…

باید سریع نجاتش می داد…

قبل از اینکه همه چیز بر باد برود…

با تمام این ها،لحظه ای عقلش را به کار انداخت و شالی که کنارش افتاده بود را برداشت…

سمت مچش اش برد و محکم محکم بست…

باید جلوی خونریزی را اینطور می‌گرفت مگرنه تا بیمارستان دوام نمی آورد…

_تیدا پاشوووو!!تورو خدا بلند شوووو!!!

سریع تیدا را از روی زمین بلند کرد…

قبل از اینکه دیر شود باید می رفتند…

نفهمیدند چطور از خانه بیرون رفتند و در ماشین نشستند…

سر تیدا رو پاهایش بود…

موهایش را نوازش کرد…

گریه کنان کلماتی پشت هم ردیف میکرد…

هنوز باورش نشده بود!این تنها کس اش بود؟!تیدایی که جلوی رویش،داشت جان می داد و در یک قدمی مرگ بود؟!

_قربونت برم تیدااا!باز کن چشمات رو…

نمیری مگه نه؟!

خواهرت رو تنها نمیذاری آرهه؟!

بلند شو بگو همه ی اینا خوابه!

پاشو دورت بگردم!

التماست میکنم!

با تمام سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان می راندند…

بالاخره جلوی اورژانس بیمارستان رسیدند…

با کمک پرستاران تیدا را روی تختی خواباندند…

به زور تعادلش را حفظ کرد و دستش را به لبه های تخت گرفت…

نگاهش کرد…

و سریع از او جدا شد…

برای بار آخر،تنها صدای بلند دکتر را شنید

_ضربانش خیلی پایینه!خون زیادی از دست داده!سریع شروع کنید.

از کسی که تمام خانواده اش بود جدایش کردند و مرز بین شان شد اتاق عمل!

گلویش به خس خس افتاده بود…

دور و بر خودش می چرخید…

انگار تازه داشت می فهمید چه بلایی سر زندگیش آمده…

اشک می‌ریخت و خیره به علامت قرمز “ورود ممنوع”زیر لب دعا می‌کرد…

دست و پایش یخ کرده بود انگار جان او هم ذره ذره کم می شد…

خدا نباید آنقدر هم بی رحم می بود…

نباید به همین راحتی او را به خاک سیاه می نشاند…

سینا که تا به الان همراهی اش کرده بود،جلو آمد و با استرس گفت

_میرم کارهای پذیرش رو انجام بدم.اینجا بشین آریانا!آروم باش خب؟!

آخر چطور باید آرام می بود وقتی حتی این عقربه ها با او سر سازگاری نداشتند…

وقتی هر ثانیه مثل یک سال می گذشت و بی خبری او را می کشت…

×××××××
دوستان نظراتتون رو حتما کامنت کنید تا من انرژی بگیرم امتیاز و حمایت هم یادتون نره🤍🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 492

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
38 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

برای این قلم قشنگت باید بیست ستاره بدم ولی خب تا پنجه😂 ولی جدا از رمان قشنگت که خوب تونستی به تصویر بکشی، دلم برای تیدا سوخت خیلی از دخترها تو جامعه‌مون روزانه قربانی عشق اشتباهی میشن؛آرتا هر چقدر هم دنبال انتقام بود و از دست تیدا عصبانی! نباید دست به همچین کاری میزد خیانتش غیر قابل بخششه

نازنین
6 ماه قبل

خیلی خوب همه چیزو به تصویرکشیدی عالی بود ایشالا زنده بمونه

saeid ..
6 ماه قبل

تیداییییی نازنین 🥺
چرا آنقدر قشنگ بود آخه🥺🌷

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

خیلی خوب مینویسی عزیزم فقط یکمی زودتر پارت بزاز مرسی🩷

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

برای منم عزیزم حمایت پایینه اگه میشه بخاطر ماهایی که می‌خونیم یکمی زودتر پارت بدی عالی میشه🥰

Fateme
6 ماه قبل

ای خدا
هر چقدر از قلم خوبت بگم کم گفتم خیلی قشنگ مینویسی و من حس میکنم مثل یه کسی که توی اون صحنه ها وجود داره همرو میبینم
خیلی قشنگ بود
آرتا سگه خره
و تیدا هم خیلی مظلومه
امیدوارم زنده بمونه
خسته نباشیی

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

♥️

sety ღ
6 ماه قبل

با اینکه خیلی با تیدا حال نمیکنم ولی واقعا گناه داره😂🤦‍♀️🤦‍♀️
دمت گرم نیوش گلی💋❤️

camellia
camellia
6 ماه قبل

ممنون به خاطر پارت قشنتگت.ولی من از شما یعنی از همه نویسنده ها (که تو سایت پارت گزاری,میکنند)یه گِلِه دارم.چرا اینقدر وابسته به دادن امتیاز و کامنت هستید.مگه شما به خاطر امتیاز خلاقیت استعداد نبوغتونو خرج میکنید.!به نظر من شما به خاطر خودتون بنویسید,نه به خاطر نظر دیگران.نظر بقیه درسته,مهمه,ولی همه چیز نیست.یه کم اعتماد به نفس داشته باشید,اینقدر خودتون رو دست کم نگیرید,اینقدر انرژی و توانتون رو متکی,به نظر دادن دیگران نکنید جانم.😍❤اگر کسی,نظر نمیده,دلیل بر بد بودن اثر شما نیست.حیفه عزیزان استعداد و هنرو زحمتتون رو اینقدر کوچیک میبینید.هر کسی این نبوغات رو نداره عزیزان.بازهم ممنون و ببخشید که پر حرفی کردم.😘

camellia
camellia
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

😘😘😘😘😘

saeid ..
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

کاملیا جان اگر قرار باشه فقط واسه خودمون بنویسم که اصلا اینجا قرار نمیدیم 😊
اینجا میگذاریم که انرژی دریافت کنیم گل

ولی به هرحال اگر انرژی هم نباشه ادامه میدیم ولی خب ممکنه پارتگذاری دیر بشه یا پارت کوتاه تر بشه

camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

موافقم که از بی تفاوتی خواننده,اصلا آدم عصبی میشه,حرف من اینه که اینقدر وابسته به واکنش خواننده نباشید,وقتی که به این خوبی می نویسید.

saeid ..
پاسخ به  camellia
6 ماه قبل

نظر لطف شماست🌷🦋

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

هی هی🥲
انداره سر سوزن دلم برای تیدا سوخت😒🤣
شوخی میکنم واقعا گناه داره🤕
امیدوارم زنده بمونه🤗

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

نیوش اگه تیدا بمیره دیگه رمانتو نمین
خونمااا🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

نه خیر چون اگه تیدا بمیره پسرم ته قلبش ناراحته
و من ناراحتی پسرم و نوموخوام😂😂😂😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

بله دیگه پسرم خیلی با محبته لطف میکنه به تیدا 🤣🤣🤣
بنده کوتاهی نکردم که 🤣🤣

مائده بالانی
6 ماه قبل

عالی بود عزیزم
خسته نباشی
۱۰۰ امتیاز با عشق تقدیم بهت💗

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی نیوشی خوشگلم ❤️😘
به نظرم کار تیدا اشتباه بود نباید به خاطر یه آدم خیانتکار دست به خودکشی میزد🥺
زودی پارت بده خیلی منتظر واکنش آرتا هستم🥺😘

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

الهی بمیرم😥
بچم چقدر مظلومه🥺
الهی سر تخته بشورنت آرتا بی‌شعور🤬
ایشالا خبرتو بیارن واسم مرتیکه حیووننن🤬
گاو ول😡
خداکنه تیدا چیزیش نشه و آرتا مثل سگ پشیمون بشه🥺
عالی بود نیوشییییی✨️🥰🤍

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

امروز پارت میدی؟
ویو که خوب بود

دکمه بازگشت به بالا
38
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x