دلنوشتهمتن عاشقانه

جرئت یا حقیقت

5.1
(13)

یادته اون عصر سرد پاییزی رو!
استاد ، دقایق آخر کلاس رو لغو کرد و با بچه ها تصمیم گرفتیم که جرئت و حقیقت بازی کنیم ، البته پیشنهاد خودم بود ؛ چون می خواستم بیشتر درموردت بدونم !؟
اما ، کاشکی هیچ وقت این پیشنهاد رو نمی دادم .
بازی رو شروع کردیم . بطری چرخید و چرخید تا رسید به من و تو !
گفتی : جرئت یا حقیقت؟
گفتم جرئت ؛ چون ترسیدم که انتخاب دیگه ای داشته باشم !! چون تمام بچه های کلاس به جز تو میدونستن که مثل خدا می پرستمت !
یکم فکر کردی و با شیطنت نگام کردی و گفتی : باید برم پیش استاد….. و بهش اعتراف کنم دوسش دارم ، اونم پیش کی ، جون ترین و بد اخلاق ترین استاد دانشگاه !!
منم رفتم اون جرئت انجام دادم اما بعد از اون فهمیدم که چرا همیشه بهم میگی خنگ کوچولو ! چون من تک ملکه ی قلب برادرت بودم و تو دزد عشق برادرت نیستی !

.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Nika 😜😝

‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏واقعیت اینه که هیچ‌کس قرار نیست دنیاتو عوض کنه ؛ همه‌ش خودتی،‏ همه‌ش . 🦋❄
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
5 ماه قبل

دلنوشته های قشنگی بودن

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط saeid ..
تارا فرهادی
5 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم فقط من آخرشو نفهمیدم ❤️

{منم رفتم اون جرئت انجام دادم اما بعد از اون فهمیدم که چرا همیشه بهم میگی خنگ کوچولو ! چون من تک ملکه ی قلب برادرت بودم و تو دزد عشق برادرت نیستی !}
این تیکه منظورمه!!
خوشحال میشم بازم از این دلنوشته ها بزاری حس خوبی بهم میده🥺❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  nika 😜😝
5 ماه قبل

آهان الان متوجه شدم
ولی میدونی چقدر خوب میشد اگه رمانش میکردی🤩
بی بلا❤️

تارا فرهادی
پاسخ به  nika 😜😝
5 ماه قبل

موضوعش که خیلی قشنگ بود متاسفانه
منم وقت سر خاروندن ندارم چه برسه رمان نوشتن 😅

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x