#حمایت های شما باعث دلگرمیه..پس فراموش نکنید
-
رمان بامداد عاشقی
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۷
امیر درحالی که مغازه رو تی میکشید گفت: _ی سوال داشتم..راستشو بگو فقط کنجکاو گفتم: _چه سوالی؟ _اگه آریا برگرده…
بیشتر بخوانید » -
رمان شاه دل
رمان شاه دل پارت 18
برای اولین بار باید شب را توی یک اتاق میخوابیدند.. گوشه ی پنجره را باز کرد..نور ماه اتاق را روشن…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۶
یک هفته گذشته و امیر مغازه شو داره عوض میکنه.. مغازه ی بزرگی داخل ی پاساژ خریده و چند روزی…
بیشتر بخوانید » -
رمان شاه دل
رمان شاه دل پارت 17
مگر به او ربطی داشت که حالش خوب نبوده.. هر غلطی کرده باید پای کارش بایستد.. در سکوت خیره به…
بیشتر بخوانید » -
رمان شاه دل
رمان شاه دل پارت 16
جلوی در خانه منتظر بود، که مادرش با چادری سفید در را باز کرد.. با دیدن دخترکش لبخندی از سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۵
ساعت نزدیک های ظهر بود و روز خیلی شلوغی بود.. حسابی مشتری داشتیم از خستگی روبه موت بودم.. روی صندلی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۴
شب با تمام سر درد هام خوابیدم برای فردایی بهتر..! روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم و دوش…
بیشتر بخوانید » -
رمان شاه دل
رمان شاه دل پارت 15
عاشق سینه چاک او که نبود اما هر چه باشد زن بود..با تمام احساساتش در جلوی چشمانش تنها تصویر دختری…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی
بامداد عاشقی پارت ۵۳
نمیدونم اما هیچ دلم نمیخواست محتوای نوشته شده داخل نامه رو ببینم.. شاید میدونستم..! داشتیم برمیگشتم یزد و من تمام…
بیشتر بخوانید » -
رمان بامداد عاشقی
رمان بامداد عاشقی پارت ۵۲
اون شب آریا ساعت ۱۲ شب بود که با صدای گرفته باهام تماس گرفت.. جواب دادن من به تماسش هم…
بیشتر بخوانید »