رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۱

4.5
(78)

#شانس_زنده_ماندن_جلد_2
#پارت_۱

مقدمه*

باران کمی آهسته تر ، اینجا کسی در خانه نیست
من هستم و تنهایی و دردی که نامش زندگیست !
باران کمی آرام ببار،از ترس میلرزم.
وجودم در این خانه مالامالِ خستگیست.

♡♡♡
مشغول خورد کردن قارچ ها بودم.
چهار ماه از مرگ احسان و دخترم بهار گذشته بود. حس کردم گوش گیر شدم.

دیگه تمایلی به زندگی نداشتم.بابا با استکان مشغول نوشیدن چای بود. و مامان که از صورتش مشخص بود که بسیار برایم ناراحت است.

این عادی هست چند ماه است غذا نخوردم؟و به هر چیزی حالتهوع میگیرم.

لبخند میزدم..چون تابلو نشود.که افسرده ام.
لبخند میزنم تا به مغزم حالی کنم همان دختر ده ساله ی خانواده ام هستند.

اما این نیست..دارم از درون آتیش میگیرم ..ولی بروز نمی‌دهم..

کل فامیل برایم حرف در آوردند..این برام مهم نیست…مهم اینه که دیگر نمیتوانم عین جوانی ام باشم.

همانطور که داشتم بدون توجه به چاقو در دستم قارچ ها را نگینی خورد می کردم.حس کردم چاقو در دستم خراش انداخته.

آن را زیر شیر آب گذاشتم،صدای مامان واضح به گوشم میرسید:

_باران..قارچ ها رو خورد کردی دخترم.

سری تکان دادم،کمی لبخند ملیح به نقاب افسرده ام زدم و قارچ را به دستش دادم.

بوی پیاز داغ باعث میشد چنگی به معده ام بزند،دستم را دور دهنم میگیرم و مادرم هراسان نگاهم می کند.

_چیشده باران…؟

در همان سینک ظرف شویی عق میزنم و تمام محتویات معدم را خالی می کنم.مامان آبی دستم داد و ترسیده و نگران پچ زد:

_بخور….بهتر بشی …

_این دختر باید بره دکتر ریحانه، شاید سوء تغذیه داره….آماده شو باران.

پدر این حرف زده بود و من که با آب سرد داشتم صورتم را میشستم نگاهشان می کردم.

دوباره لبخند مصنوعی زدم و رو به چهره ی نگران و تمنا گفتم:

_حالا به خاطر بابا میرم دکتر ببینم چی میشه

مامان لبخند پر استرس تحویلم داد و من هم به سمت اتاق حرکت کردم،چند روز بود نمی‌توانستم غذا بخورم..به هر چیزی حالتهوع بهم دست میداد.

یه پیراهن مغز پسته ای پوشیدم که بلند بود و تا زانو ام می‌رسید. و به همراه شلوار جین مشکی خارج شدم.

هوا پاییز شده بود و کمی هوا برایم سرد بود پدرم آماده آنجا بود.

چرا حس می کردم هر دو به من احساس ترحم داشتند.؟یا فکرم بود.

از خانه خارج شدیم و سوار ماشین بابا شدیم.پدر من به دلیل زمین های زیادی که داشت همیشه به ما می‌گفتند که وضع ما خوب هست!

اما اصلا اینطور نبود! یک زندگی ساده که حتی بودنش هم شکر هست.

آنقدر به فکر فرو رفتم که نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدیم.

ترس و نگرانی در دلم رخنه کرده بود.. دلیلش چی بود؟اصلا چند روز بود که نمی‌توانستم چیری بخورم؟

همش سوال در ذهنم بود ،که پاسخ نداشت…سوالات بدون پاسخ معروف بود!

از ماشین پیاده شدم و به سمت آنجا لنگ لنگان میرفتم…حس خوبی نداشتم !

حس سرشار از وحشت، که قابل توصیف نیست.با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و به او نگاه کردم:

_پاشو دختر…میدونی چقدر تو فکری

_چیشده مامان…

_برات نوبت گرفتم ..پاشو بریم دکتر منتظرتونه

به آرامی از آنجا بلند شدم و وارد اتاق شدم دکتر پیری بود تا مرا دید لبخند زد و گفت:

_بفرمایید.

به حرفش گوش دادم و نشستم به دکتر همه چیز را گفتم که کمی به فکر رفت و گفت:

_چند وقت از پریودت میگذره؟

سرم را خاراندم ،حتی یادم نیست آخرین باری که شدم کی است سرم را به چب و راست تکان دادم و گفتم:

_نمیدونم.

در برگه چیزی نوشت و گفت”برات سونو مینویسم…مجردی؟”

دوباره سرم را به چب و راست تکان دادم و در پشت پرده به من گفت دراز بکش.

مادرم در بیرون منتظر بود.اما من دوست داشتم او کنارم باشد و هوایم را داشته باشد.

بعد از چند دقیقه او آمد و ژله ای را به شکمم ریخت که باعث شد کمی بلرزم.

این همه اضطراب عادی است دیگر؟

مشغول نگاه کردن به تصویر مانیتور شد و من حتی از ترسم به چیزی نگاه نمی کردم لبخندی زد و گفت:

_خب تبریک میگم…عزیزم شما حامله ای

و این جمله ای که باعث شد خون در رگ هایم یخ بزند . عرق سردی را در تیره ی کمرم حس می کردم ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

خوش برگشتی عزیزم ❤️

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

❤️❤️❤️

sety ღ
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

تو هیمن جا تایپ میکنی؟؟؟
اگه آره یه جا دیگه تایپ کن بعد کپی کن بفرس

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ادامه اشو برام تو پی وی اینجا اگه میتونی بفرس بزارم تهش

sety ღ
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

حدیثه جان الان درست و کامله؟

sety ღ
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 ماه قبل

❤️

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

وای حدیث😫
چرا حامله شددددد
الان که احسان نیست پس بچه چی میشهههه وایییییییی

لیلا ✍️
نویسنده رمان نوش‌دارو
7 ماه قبل

عالی بود عزیزم❤

تارا فرهادی
7 ماه قبل

وااای من تقریبا یک ماه پیش این رمان و خوندم و تموش کردم 😍😍
خیلی خوشحالم جلد دومشو داری مینویسی خسته نباشی حدیثه جون💜😍

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

فکر میکنم داستان جالبی باشه خسته نباشی

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

قشنگ بود موفق باشی بیچاره باران با دردسرهای آینده 🌹

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x