رمان شانس زنده ماندن جلد دو

رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۹

4.6
(13)

(این پارت یکمی ترسناک هست)

با قیافه ی متعجب به من نگاه کرده بود بی درنگ گفت:

_چیشده باران؟

او در تخت دراز کشیده بود و خیره به من بود ، دستش را گرفتم حس کردم صدای باران در گوشم نجوا می‌شود. او خواب را از من گرفته بود.

_چند دقیقه خوابیدی گفتم بیام بیدارت کنم.

و لبخند دلنشین و با محبتی به او زدم و او با احتیاط بلند شد و در ویلچر نشست .

همانطور که شکمم را لمس می کردم باهم به سمت اتاق نشیمن رفتیم .

انگار واقعا آن صدا وجود نداشت ..! دیگر حس نمی کرد هیچ زن و صدایی و .

پس از چند دقیقه مامان آمد و با چند بسته آمد و با صبر گفت:

_باران.!؟

به چشمان او خیره شدم و با مکث گفتم “بله؟” که پاسخ داد:

_بیا دخترم ، قرص ضد اعصاب و مسکن گرفتم که آروم باشی‌..؟

با یاد آوری اینکه تمامش کردم و اصلا به او نگفتم شرمنده شدم.
خودش میدانست که من در این ماه ها خیلی حالم بد میشد و الان هم بعصی از عوارض ها را نشان میداد.همین توهمی!

بابا آمد و خودمان را با دیدن فیلم خودمان را سرگرم کردیم که بابا گفت:

_دخترم میدونی سونوگرافیت فرداست.؟

با چشمان گرد نگاهش کردم و سرم را مالیدم و زمزمه کردم :

_اصلا یادم نبود ..

_سونوگرافی واسه چی؟

ابن صدای احسان بود، یعنی باور کنم الان هم نمی داند فرزند او در شکمم هست؟غیر ممکن است.

اما با این حال دوباره لب هایم را برای سخن دروغ وا کردم ، چه دلیلی داشت راستش را بگویم ؟

_همینطوری …میخوام ببینم سالمم یا نه .

نگاه خیره اش را حس می کردم و پفیلا را که در دهانش گذاشتم با پوزخند گفتم:

_نیازی نیست نگرانم باشی، همینطور که قبلا نبودی .

او کمی شرمنده سرش را چرخاند و با اخم به تلوزیون نگاه کردم ، خیلی وقت بود که او را اصلا جای شوهرم نمیدیدم.

حس می کنم یه دوست معمولی هست چون ما حتی رابطه ی دوستانه هم نداریم…

دارم فکر می کنم که خیلی بهتر است از اول می مرد و وجود نداشت..اما یک لحطه با خودم گفتم “چقدر من ، بی رحم شدم.”

قبلا هر روز به خوابم می آمد ، الان افسوس میخورم که کاش زنده نبود او نیاز به مراقبت داشت و من از این کار عاجز بودم.

پفیلا را کنار گذاشتم و رو به مادر و پدر گفتم :

_من میرم بخوابم

احسان غمگین نگاهم کرد، فکر کنم دلیل بی اهمیتیم را فهمیده بود کمی حس ترحم کردم . مامان با اخم و پاهایش را روی آن یکی پا گذاشته بود زمزمه کرد:

_الان؟

لب هایم را بهم فشار دادم و سرم را تکان دادم که لب زد:

_الان ساعت ۹ شبه.

دستی به موهایم کشیدم و موهایم خیلی بلند شده بود …با دستانم چرخاندم و گفتم:

_خوابم میاد من میرم بخوابم فردا زود بیدارم کنید باشه؟

باشه ای زیر لب گفت و پدر شب بخیری گفت و اصلا به واکنش احسان اهمیت ندادم و به سمت اتاقم رفتم .

پتو را فشردم و در تخت دراز کشیدم ، حتی کنار احسان هم نمیخوابم‌

خندیدم ، مثل گذشته نبودم ..انسان ها همیشه تغییر می کنند.

احسان خیلی اذیتم کرده بود ، دوست نداشتم مثل او باشم اما دست خودم نبود.!

همانطور که فکر می کردم چشم هایم را بستم خوابم گرفته بود، آن هم شدید….

با صدای خش خش پلک هایم پرید و بیدار شدم انگار کسی بر روی دیوار خراش هایی می اندازد که صدایش سرسام آور است.

از تخت پایین رفتم و در اتاق را باز کردم خانه در سکوت مطلقی بود ، قدم میزدم

خانه یه پنجره ی بزرگی داشت که خانه را کمی روشن می کرد اما با دیدن او چانه ام لرزید.

حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم!

متحیر خیره به او بودم …!کمی چشم هایم گشاد شده بود اما من هنوز باور نداشتم. چشم هایم را فشردم .

و دوباره باز کردم انگار خواب نبود ، واقعیت داشت زمزمه کردم:

_احسان…تو میتونی راه بری؟

اما احسان خیره به پنجره بود و با چشم های سرخ شده به آسمان نگاه می کرد ، لب هایم خشکم را تر کردم و آرام گفتم :

_صدای من و میشنوی ؟

انگار ناشنوا بود ، هیچی نمی‌گفت و با دست های مشت شده به پنجره نگاه می کرد بزاق دهانم را بلعیدم .

یک دلم میگفت برو و بخواب ولی آن یکی دلم میگفت نزدیک تر برو .و من همینکار و کردم ،

احسان بدون ویلچر و کامل ایستاده بود ، و من هم بهت زده نگاهش می کردم.

تا رسیدم مماس پشتش .دستم را آرام روی شونه اش گذاشتم و ترسیده و کنجکاو پچ زدم:

_تو مگه پاهات فلج نبود ..؟چرا بهم دروغ گفتی احسان .

اما انگار همین حرف باعث شد که سریع برگردد.
صدای قلنچ کردن گردن و ستون فقراتش باعث شد حرفم را ادامه ندهم .

حس کردم حالتهوع گرفتم چون ترسی بود که در دلم رخنه کرده بود ،او دقیقا کنار من ایستاده بود.

نگاه سرد و بی حال احسان باعث شد از درون لرز بگیرم. او به من نگاه نمی کرد به پشتم نگاه می کرد.

همانطور که دستم را جلوی شکمم قرار دادم و کمی زانو هایم را خم کردم.

درد داشتم ، دردش شلاق وار به شکمم می‌خورد. اما با این حالم سرم را برگرداندم.

ای کاش که بر نمیگرداندم .
صدای هرم های نفس احسان را می‌شنیدم که تند تر میشد .

یهو انگار کوبیده شدم به دیوار ، دیوار سنگی که پدر آن را برای تزیین دکوراسیون خانه گذاشته بود.

از درد آن صورتم جمع شد و آخی گفتم ،که گلویم گرفته شد.انگار با توان،داشت فشار میداد.

قصدش کشتن من بود ، منی که آزارم به مورچه نرسیده بود.

_من همیشه باهاتم …فکر کردی ولت می کنم؟

چند بار هست که من این صدا را می‌شنوم..؟

چند بار هست که دقیقا همین جمله را گوش میدهم ..؟

عقی زدم داشتم خفه میشدم، خون به مغزم نرسیده بود حتما صورتم به کبودی میزد.

اشکی ار چشمانم سر خورد و با توانم پدر و مادرم را صدا زدم ، اما انگار حرفم مثل زمزمه کردن بود.

_لطف….ا ول…م کن…

احساس کردم چشمانم سیاهی رفت که ولم کرد و سقوط کردم و مدام سرفه می کردم . انگار نفس کشیدن هم برایم سخت و دشوار بود.

نفس نفس میزدم قفسه ی سینه ام میسوخت. باید فرار میکردم ، باید به سمت اتاقم برم….

اما از اینکار ناتوان بودم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝓗𝓪 💫

غرق در افکار بی انتها امّا بسی زیبا ...🕊️🤍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
6 ماه قبل

چه خوب که اعتراف می‌کنی ترسناک هستش 😨
خوب شد شب نزاشتی🤣🤦🏻‍♀️😈

عاااالی بود 😱

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
6 ماه قبل

یا موسی بن جعفر😑

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

#حمایتتتتت✨️🥰🤍

تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی حدیثه جان ❤️😍
خدایی اگه من جای باران بودم تا حالا خودمو ۱۰۰ دفعه کشته بودم از ترس🖤🥺

آلباتروس
6 ماه قبل

چه جااالب😍👏👏👏
مشتاق پارت بعدیم.
امیدوارم فردا پارت طولانی‌تری بذاری.
خدا قوت
و
یا حق!

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x