رمان گذشته شیرین

رمان گذشته شیرین پارت دهم

4.6
(33)

رمان گذشته شیرین

پارت دهم

و به طرف ثریا خانم حرکت کردیم

من : سلام ثریا خانم خوبین؟

سما: سلام ثریا جونیییی

ثریا خانم: سلام دخترای گلم . ممنونم شما خوبین؟

من: ممنون بد نیستیم

و بعد در ادامه ی حرفم میگم:

راستی این محبی اومد این گروه قبلی دخترا رو ببره؟

ثریا خانم: آره جانم دیروز اومد

من: آها که اینطور

سما: پس من برم دخترا رو پیاده کنم و ببرمشون تو خونه براشون توضیح بدم که قضیه چیه

من: منم میام

سما: اوهو نخیر . دفعه ی قبل تو رفتی الان من میرم . بعدشم قرص معدت رو خوردی؟

تا حرف از قرص معده میشه همینجوری به آسمون نگاه میکنم و میگم

ثریا خانم چقدر آسمون جدیدا خوشگل شده

سما با تاسف میگه:

آخه بدبخت واسه خودت میگم دیروز که زیر زیرکی نوشابه خوردی و فکر کردی من نفهمیدم . الانم که قرصت رو نخوردی . بنظرم برو بخواب که اگه استراحت نکنی چند ساعت دیگه مجبوریم بخاطر درد معدت بریم بیمارستان خدایی نکرده

ثریا خانم: راست میگه دختر برو بخواب من اینجا کمک سما هستم

من : نه ثریا خانم شما کمرتون اذیت میشه من خودم کمک میکنم

سما: ببین چقدر لجبازه ثریا جونی . نیلگون بخدا تو هنوزم که هنوز فراموشی هاتم  هم داری ها انقدر به خودت فشار نیار .

من: سما اذیت میشی بذار بیام کمک . بعدشم فراموشی هام شده ۱ دقیقه ای مثل قبل ده یا پونزده دقیقه نیست که عه

سما: حالا هر چی من نمیزارم تو دست بزنی

و بعد خودشو و ثریا خانم من رو فرستادن داخل ویلا و بردنم اتاق خودم و در رو هم روم قفل کردن . آخه من نمیفهمم چرا من نباید کمک کنم . پوففف . و از پنجره به حیلط نگاه میکنم که سما و ثریا خانم دارن دخترا رو از کامیون میارن پایین و با دیدن این لحظه بازم میرم به گذشته…..

فلش بک

۹ سال پیش

از زبان نیلگون:

الان سه روز از روزی که اکبر بهم گفت میخواد بفروشتم گذشته  و وضع زیبا بانو هم داره بد و بدتر میشه من اصلا اینو نمیخوام و بخاطر همین  با خودم قبول کردم که اشکالی نداره اگه اینجوری زیبا بانو خوب میشه من مشکلی ندارم .  فقط دلم برای سما  و زیبا بانوتنگ میشه . چون دوست داشتم وقتی زیبا بانو عمل کرد خودم پیشش باشم ولی خب نمیشه  که نمیشه . از طرفی هم خانم قربانی همسایه بغلیمون  گیر داده بود که چرا نمیای با پسرم ریاضی کار کنی الکی بهت پول ندادم که بشینی تو خونت  و باید بیای و چون پسرم میگه ریاضی  هشتم سخته و فلان و اینا.
بخاطر اینکه پول عمل زیبا بانو جور بشه رفتم معلم خصوصی پسرش شدم ولی خب  این چند روز که نرفتم صبانی شده البته حق داره ولی خب من واقعا شریاط روحیم خوب نیست و هر چی بهش میگم قبول نمیکنه ….

از زبان شخص ناشناس:

پوک عمیقی به سیگارم زدم و دودشو از پنجره ویلا فرستادم بیرون و رو به بادیگارم گفتم:

برو به سلمانی بگو بیاد اینجا

بادیگارد: چشم آقا

و بعد رفت تا سلمانی رو صدا کنه .  و من تو این فاطله سیگار دیگمم روشن کردم و بین لب هام گذاشتم که صدای در اومد

با لحن خشک جدی گفتم:
بیا تو

و بعد صدای باز و بسته شدن در اومد

من: خب سلمانی بگو میشنوم دخترا اومدن

سلمانی:  . سلام آقا .بله آقا   اومدن فقط منتظر دستور شماییم که بگید چیکار کنیم

من : خوبه ….

و بعد کام عمیقی از سیگارم میگیرم و دودشو میدم بیرون دوباره میگم:

اون دختره سفارشیه رو چی . اون رو درموردش تحقیق کردید؟

سلمانی: بله آقا به احمدی سپردم تحقیق کنه  .

نه انگار که دارن کارشون رو خوب انجام میدن و بعد سیگار رو زیر پام له میکنم و به سمت سلمانی بر میگردم . و رو بهش لب میزنم:

همین الان جلوم زنگ بزن به احمدی بگک چه خبرایی داره . گوشیتم بذار رو اسپیکر

سلمانی : چشم آقا

و بعد گوشیشو از تو جیبش در نیاره و به احمدی زنگ میزنه .  یه بوق….  دو بوق ….. سه بوق…. این احمدی هم که مثل همیشه معلوم نیست کجاست و چرا گدشیشو و جواب میده و یکدفعه صدای نکره اش تو اتاق میپیچه:

سلام . چته زنگ زدی

سلمانی: سلام . سپرده بودم بهت که درباره اون سفارشیه تحقیق کنی و ته توش رو در بیاری . بگو ببینم چیکار کردی حالا

احمدی: اون سفارشیه منظورت عمون دختر اکبر جغله هس؟

سلمانی: ها دیگه

احمدی: خب اون رو که آقا گفت شخصا به خودشون بگم و حتی به تو هم چیزی درموردش نگم

ابروم میپره بالا نه مث اینکه این احمدی کارش خوبه . خوشم اومد و بعد چند قدم جلو میرم و میگم:

سلام احمدی .

احمدی: عه سلام آقا شما هم اینجایین

من : آره  . خب حالا بگو ازش چی فهمیدی

احمدی: آقا سلمانی که اینجاست

من : مهم نیست تو بگو چی پیدا کردی

احمدی: آقا جونم براتون بگه که  فهمیدم که این دختر خیلی باهوشه و همه ی همسایه هاشونم ازش تعریف میکردن و فکر کنم بتونید ازش تو کار هاتون استفاده کنید

من : اینش دیگه به تو ربطی نداره حالا ادامه حرفت رو بگو

احمدی: بله بله درسته آقا . و اینکه انگار قبلا تهران زندگی میکرده و الان یه چند یالی هست که اومده شیراز

با تعجب میگم:
گفتی تهران زندگی میکرده

احمدی: بله آقا

اخم میکنم . با این ویژگی هایی که میگه داره به اون شخص اصلی مورد نظدم نزدیک و نزدیک تر میشه . پس یعنی ممکنه خودش باشه؟

من: کارت خوب بود احمدی . میتونی بری سراغ بقیه کارات

احمدی: ممنون آقا . پس من با اجازتون از خدمتتون مرخص میشم

و بعد میرم باز لب پنجره و سلمانی از احمدی خداحافظی میکنه و بعد از اینکه گوشیش رو قطع کرد میگه:

منم میتونم از خدمتتون مرخص شم آقا؟

من: آره برو . فقط به احمدی بگو که پول اکبر رو بهش بده

سلمانی: رو چشم آقا . پس با اجازتون

و بعد از اتاق بیرون میره و من دوباره به منظره بیرون چشم می دوزم…

زمان حال

از زبان آردا:

تو اتاقم داشتم کارهای شرکت رو انجام می دادم که مامان و بنیتا اومدن تو اتاق و بنیتا اومد نزدیکم و با همون لحن بامزش گفت:

دلام بابایی دونم . خوبی ؟  من دلم بلات تن شده بود به مامان جونی گفدم منو بیاله پیش تو( سلام بابا جونم . خوبی ؟ من دلم برات تنگ شده بود . به مامان جونی گفتم منو بیاره پیش تو)
با لبخند به دختر کوچولوی دو سالم نگاه کردم که تازه صحبت کردن رو یاد گرفته بود خیره شدم و بغلش کردم و نشون دمش رو پام و گفتم:
بابایی قربونت بره دختر قشنگم . منم دلم برات تنگ شده بود

و بعد هم یه بوس از لپش گرفتم که گفت:

بابایی دلا آنقدر مُکم بوس میتُنی لپم دلد گلفت
(بابایی چرا آنقدر محکم بوس نیکنی لپم درد گرفت )

و بعد رو به مامان میگم:

سلام مامان جان کاری داشتید با من

مامان: سلام پسرم آره .  یه صحبتی باهات داشتم

همونجور که بنیتا رو قلقلک می دادم و اون می خندید گفتم:
بفرمایید مامان جان

مامان:الان میگم پسرم

و بعد رو به بنیتا گفت:

بنیتای خوشگل من میری بیرون من یه صحبتی با بابات بکنم

بنیتا با همون لحن بچگونه اش گفت:

نه من دلم نوموخواد بلم . ( نه من دلم نمیخواد برم)

من : دختر گلم   بدو بیرون بعد قول میدم بیایم با هم بازی کنیم

بنیتا: دول دادیا بابایی( قول دادیا بابایی)

من : بله دختر گلم قول دادم

بنیتا:  من  پس لفتم( پس من رفتم)

با خنده براش دست تکون دادم و وقتی بنیتا رفت بیرون رو به مامان گفتم:

چیشده مامان جان؟

این داستان ادامه دارد…

آردا بچه دارهههه؟ یعنی چیشدهههه؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi
Shadi
11 ماه قبل

من اصلا دوست ندارم نیلگون و آردا باهم باشن..پسره ماسته

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x