رمان مرد مجهول

مرد مجهول پارت ۶

3.6
(8)

ـ ای شوکت ، شوکت خانیم بیا بیرون ، بیا بیرون

حاجر خانوم با یه پیرهن گل گلی و چادری که حرفه ای به کمرش بسته بود و اون النگو ها که تا آرنج اش می رسیدن محکم در شوکت خانوم اینا رو می کوبید .

با این سر و صدا گلی تازه عروس محله و شمسی خانوم و تقی و لیلی و محسن و حشمت آقا و بقیه هر کدوم سرشون رو تا کمر از پنجره بیرون اوردن تا از ماجرا سر در بیارن

حاجر پشت سر هم می کوبید که صدای داد شوکت خانوم از خونه اومد : حاجر دستت قلم شه ایشالااا ، در رو شکوندی ، دندون رو جیگر بزار

بلافاصله در باز شد و شوکت خانوم به سختی از در گاه عبور کرد طفلک خیلی چاق بود ، بیرون اومد و مقابل حاجر خانوم ایستاد حاجر خانوم قد بلند و پوست استخوان بود و کمرش از وسط خمیده شده بود برعکس شوکت خانوم که چاق و کوتاه بود ، از وقتی به این محله اومدیم شاهد جدال این دو زن بودیم اون هم روزی دوبار !

ـ چته کوچه رو گذاشتی رو سرت بی حیا بازی در میاری ‌…

ـ زنک من بی حیا ام یا شوهر الدنگ تو ؟!

‍ـ هووی حاجر حرف دهنتو بفهم به خدا داداشامو میارم خشتکتو بکنن سر تو و اون شوور بی عرضه ات

ـ آره بگو بیان ، بیان ببینن این دود و دم از پشت و بوم کی میاد بالا

همسایه ها از خونه بیرون اومدن نزدیک دو زن شدن من که دیدم کسی حواسش به من نیست خواستم راه بیفتم که گلی بازوم رو گرفت : میترا بیا ببین منظور حاجر از دود و دم چیه ؟

الان نمی تونستم فرار کنم می دونستم منظور حاجر عمه چیه اما این هم می دونستم از خونه شوکت خانوم نیست اگه الان می رفتم شک و تردیدها به سمت ما کشیده می شد برای همین مقاومتی نکردم و نزدیک شدم حاجر خانوم رو به همسایه ها گفت :

ـ مردم نمی بینید دو روزه بوی تریاک محله رو برداشته ؟ از پشت بوم شوکت اینا میاد خودم از ایوون دیدم دم دستگاه ناصر آقا پهن بود

شوکت خانوم چشم هاش رو درشت کرد و با یه دست رو صورتش چنگ نمایشی ای کشید :

ـ خاک بر سرت زَنَک ناصر سه روزه رفته دهات چرا حرف در میاری …

حشمت آقای هیکلی جلو اومد و گفت : راست میگه حاجر خانوم من شاهدم ناصر رفت دهات عمه خدا بیامرزش فوت کرده …

حاجر خانوم و همسایه ها به دودی که از پشت بام خونه میومد نگاه کردن :

ـ پس کی بساط عیش و نوش پهن کرده ؟

همه ساکت شدند و به هم نگاه کردن یکی تو جمع حضور نداشت و اون شخص …

همه یک صدا گفتن : اصغر فانی !!

همه پراکنده شدن و به سمت خونه اصغر آقا رفتن و حاجر خانم چادرش رو محکم کرد و دوید شوکت خانم هم شتاب زده داخل خانه شد تا به پشت بوم بره ، گوشت های تنش تکون می خورد و با هن و هن بالا می رفت

و من از فرصت استفاده کردم و از کوچه خارج شدم نموندم تا ببینم کار به کجا می رسه به هر حال هر روز خدا از این ماجرا ها اتفاق می افتاد .

***

روبه روی شرکت ایستاده بودم و نگاهش می کردم خیلی بزرگ نبود اما مدرن و زیبا به نظر می رسید ، می خواستم داخل شم اما با یکی از بزرگترین مشکلات زندگین روبه‌رو شدم هنگ به جلو خیره شدم ، یا خدا این که درب اتوماتیک شیشه ای گردان بود

من نمی تونستم از این در ها رد بشم .

از بچه گی فقط وقتی دست مادرم رو می گرفتم می تونستم رد بشم ، میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست و این درب اصلا نشانه خوبی برای امروز نبود .

چند بار سعی کردم رد بشم که یکی از شیشه ها محکم به سرم برخورد کرد دستم رو روی سرم گذاشتم و آخ بلندی گفتم و چشمام رو بستم :

ـ حالتون خوبه خانوم ؟

با صدای مردانه ای همون‌طور که دستم رو سرم بود یکی از چشمامو باز کردم و نگاهش کردم یه مرد تقریباً سی چهل ساله با کت و شلوار اتو کشیده با چهره ای که ته مایه های نگرانی داشت خم شده بود و من رو نگاه می کرد .

خجالت زده دستم رو برداشتم و سرم رو پایین انداختم : ببخشید شما اگه می خواید داخل شید بفرمایید

زیر چشمی نگاهش کردم لب هاش رو روی هم فشرد تا خنده اش رو کنترل کنه این حرکتش باعث شد بیشتر خجالت بکشم :

ـ به نظر شما هم می خواین وارد شید

و با چشم اشاره کرد که با هم داخل شیم چشم هاش می خندید ، دوباره نفس عمیقی از خجالت کشیدم و مردد قدم جلو گذاشتم و به همراه اون مرد وارد شدم .

سالن شیک و زیبایی بود همینجور اطراف رو بر انداز می کردم که متوجه رفتن اون آقا نشدم .

دیدم که از دور دخترک شاداب و سرزنده ای به سمتم اومد :

ـ سلام میترا خانـوم چطوری ؟

ـ علیک سلام مینا جون من که خوبم اما مثل اینکه تو بهتری

دوباره نگاهی به اطراف انداختم ، مینا دستم رو گرفت و به سمتی کشوند من هم به دنبالش راه افتادم :

ـ وای تو یعنی اینجا منشی هستی ‍؟

ـ گفتم که منشی که نه دسیار منشی تازه همچین با رستوران اکبرآقا فرق نمی کنه

خنده ی ریزی کردم ، همون‌طور که فکر می کردم شرکت خیلی بزرگی نبود . به یه میز سفید و سیاه بزرگ رسیدیم که مینا گفت :

ـ خانم رستمی ، ایشون برای استخدامی اینجا اومدن

زنی میانسال چشم آبی و بور چشم از لب تاب روی میز گرفت و نگاهی به من کرد ، با نوک انگشتش کمی عینک‌ ساده شیشه ایش رو بالا داد :

ـ روز بخیر ، خانم ریاحی قبلا شما رو معرفی کردن اما افتخار آشنایی نداشتیم ، من طلا رستمی هستم

لحن ادبی و محترمانه خانم رستمی باعث شد من هم خودم رو جمع کنم ، علاوه بر این از این احترام و ادب خوشم اومده بود خیلی بهتر از کل کل با آقا اکبر و مشتری ها بود :

ـ منم میترا رادمنش ام از ملاقاتتون خوشوقتم ، فک کنم که مینا جان گفتن که برای استخدامیه خدماتی خدمت رسیدم

لبخند کمرنگی زد و با تکون سرش تایید کرد و فرمی برداشت و به من داد :

ـ لطفاً این فرم رو پر کنید بعدش میتونید به اتاق آقای رضایی مشاور رئیس شرکت تشریف ببرید ایشون شرایط رو براتون توضیح میدن اتاقشون طبقه بالاس

بعد از مینا خواست تا دفتر رو به من نشون بده فرم رو پر کردم و سوار آسانسور شدیم .

وقتی رسیدیم ، کارمند هایی رو دیدم که مشغول کار با کامپیوتر بودن و چند اتاق ، یکی یکی نام تابلو های اتاق هارو خوندم و به اتاقی رسیدم که اسم مشاور مدیر خودنمایی میکرد .

سمت اتاق را افتادیم که مینا به پهلوم زد گفت :

ـ میبینم که قبولش کردی میترا خانوم خسیس ولی از حق نگذریم این کته خیلی بهت میاد

ـ مینا زده به سرت الان با این گرونی وقت اینجور هدیه هاس ؟

به در اتاق که رسیدیم مینا جدی روبه‌رو من ایستاد و با اخم تندی گفت : یعنی چی ؟ اصلا من دوست دارم کادو تولد سال قبل رو جبران کنم

ـ یه سنجاق سینه با یه دست لباس فرق می کنه در ضمن قیمت یه کالا فردا از مال امروز گرون تر میشه اونوقت تو میگی سال قبل …

این هارو گفتم اما مینا خیلی وقت بود رفته بود لپ هامو پر و خالی کردم و در زدم .

صدای بفرمایید که اومد داخل شدم اما در کمال تعجب با همون مردی روبرو شدم که بهم کمک کرد داخل شم . صبرکن ببینم ، مشاور رئیس شرکت ؟ لعنت به من رسماً آبروم رفته بود

آقای رضایی کتش رو از آویز آویزون می کرد که وقتی دید هیچ صدایی از طرف من نمیاد متعجب برگشت و با دیدن من ابرو هاش بالا پرید :

ـ شمایید ؟

لبخند دندون نمای کج و کوله ای زدم :

‍ـ ب..بله

***

دوباره نگاهی به فرم انداخت و سر بلند کرد : آبدارچی درسته ؟

هر دو نشسته بودیم ، بر اندازش کردم تا چهره اش رو یادم بمونه بینی عقابی و پوشت برنزه و ته ریش با چشم های سیاه یادم می موند : بله

ـ خیله خب پس میریم سراغ اصل مطلب در بسیاری از شرکت ها مدیران به خاطر جدی نگرفتن استخدام و آموزش آبدارچی ها و خدمات ممکنه در حین کار سهل‌انگاری کنن و این امر رو مهم ندونند اما آبدارچیان و پیشخدمتان این افراد از لحاظ مکانی به مدیر شرکت نزدیک هستن به همین خاطر ،

اگر نیروهای خدماتی ما آموزش‌دیده باشن مشتریان و ارباب‌رجوع چه حس و تفکری نسبت به ما و تمام مجموعه ما خواهند داشت. وقتی که می‌بینند آبدارچیان ما تا این حد حرفه‌ای‌اند، به‌احتمال‌زیاد تصور می‌کنند سایر کارمندان هم این‌طور هستن

میدونی که یک اشتباه کوچک آبدارچی می‌تونه حال روز یک کارمند یا مدیر را خراب کنه

با خودم فکر کردم که واقعاً در این حد مهم بود ؟

ـ من نمی دونستم این کار می تونه حساس باشه گرچند که من قبلا سابقه کاری داشتم اما به نظرم بهتره با قوانین آشنا باشم

آقای رضایی از بین فرم دفترچه راهنمای کوچک و نازکی بیرون اورد و سمت من گرفت دفترچه رو ازش گرفتم :

ـ تمام اونچه که لازم باشه اینجا نوشته شده چندان سخت نیستن اما خیلی کمک می کنه

این یعنی رسماً قبول شدم ؟ نمی تونستم باور کنم برای همین سوالی ازش پرسیدم

ـ یعنی من استخدامم درسته ؟

صدام کمی مضطرب به نظر می رسید ، فکر کنم اون هم این موضوع رو متوجه شد برای همین لبخندی زد : به شرکت آریان مهر خوش اومدید همچنین شغل جدید رو بهتون تبریک میگم موفق باشید.

باورم نمیشه به همین راحتی قبول شده بودم نتونستم خوشحالیم رو مخفی کنم حتی اگه آبدارچی این شرکت بودم باز هم خیلی بهتر از شغل قبلی ام بود .

بلند شدم و سرم رو به نشانه احترام کمی خم کردم :

ـ ازتون ممنونم تمام تلاشم رو میکنم

از شرکت خارج شده بودم و راه خونه‌ رو پیش گرفته بودم ، همزمان برگه وظایف و قوانین کار رو میخوندم :

+ تهیه و پذیرایی نوشیدنی‌های گرم _ سرد

+ پذیرایی از مدیران، کارکنان و مهمانان در طول روز

+ نظافت و حفاظت از وسایل و لوازم آبدارخانه بصورت روزانه

+ تهیه لیست و خرید مایحتاج آبدارخانه شرکت…

به آرامی توی کوچه های خلوت قدم بر میداشتم که صدای زنگ موبایل بلند شد ، گوشی رو از جیبم در آوردم ، شماره ناشناس روی صفحه تلفن رودنمایی می کرد ، مشتری ها اکثر به تلفن همراه من زنگ میزدن اما من شماره ام رو از سایت کارگر منزل برداشته بودم و اطلاع داده بودم که استعفا دادم ‌‌. جواب دادم و با تعجب و لحن سوالی الویی گفتم :

ـ الو ؟

ـ …

جوابی داده نشد ، دوباره پرسیدم:

ـ الو

دوباره صدایی نیومد ، خیال کردم که شاید اشتباهی شده برای همین موبایل رو از گوشم پایین آوردم و انگشتم سمت دکمه قرمز رفت تا تلفن رو قطع کنم اما با صدایی که اومد دستم متوقف شد :

ـ میترا منم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x